تنها بین بوته ها نشسته بود و حواسش به خودش نبود. مدام به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. نسیم خنک صورتش را قلقلک می داد و تارهای موی سفید و بلندش را مثل شلاق به صورتش می زد. البته این ضربه ها درد نداشت اما حواسش را پرت می کرد.

     همیشه روزهای جمعه حالش این طور بد می شد. عصبی، کم حوصله و زود رنج! مادربزرگ اصلا از به انتظار نشستن خوشش نمی آمد و حوصله ی انتظار کشیدن نداشت. می ترسید نکند امروز هم بیهوده منتظر بماند.



     حدود پنج یا شش هفته منتظر نشسته بود تا پسر و دخترش به سراغش بیایند و او را با خود ببرند اما خبری از آنان نشده بود. آن روز هم از صبح زود بعد از خوردن صبحانه و داروهایش، میان باغچه ی کوچک آسایشگاه و بین بوته ها تنها تا یک ساعت بعد از ظهر چشم به راه مانده بود و وقتی از آمدن بچه ها نا امید شده بود، به اتاقش بر گشته بود و تا شب روی تختش گریه کرده بود.

     در این حال نه با کسی حرفی می زد و نه چیزی می خورد و تا صبح شنبه هیچ کس از او کلمه ای نمی شنید. امروز هم فقط حواسش به در ورودی آسایشگاه بود و چشم به راه بچه هایش بود که قرار بود، بیایند و او را همراه خودشان به منزل ببرند، اما هنوز خبری نبود. مادربزرگ چشمش به در خشک شده بود اما اثری از فرزندانش دیده نمی شد.


***


     مدت ها پیش از این، پسر و دخترش برای تحصیل به خارج از کشور رفتند و او هم تمام خانه و دارایی شان را فروخت و هزینه ی درس و تحصیلشان کرد و خودش هم که تنها مانده بود، به آسایشگاه سالمندان رفت.



     بچه ها هر چند روز یک بار با او تماس می گرفتند و برایش از درس و تحصیل و کارشان می گفتند و او هم با لذتی تمام نشدنی به حرف هایشان گوش می داد و نیرو می گرفت.

     حدود چهل روز پیش پسر و دخترش در تماس با آسایشگاه سالمندان، گفته بودند که پس از پایان تحصیلات، به زودی بر می گردند و هنگامی که جایی برای ماندن پیدا کردند، به سراغ مادرشان خواهند آمد و او را با خود خواهند برد.