دیروز به همراه خانواده به دیدن یکی از بزرگترهای فامیل رفتیم که حدود هشتاد سال دارد و پیرمردی نحیف، ضعیف و لاغر شده است. البته شکر خدا کارهایش را خودش ـ البته به کندی ـ انجام می دهد و فرزندانش از او نگهداری می کنند.

     همان لحظه با خودم فکر کردم، وضعیت امروز این پدر عزیز، آیینه ی آینده و فردای ماست، اگر زنده بمانیم و به آن سنین برسیم. خیلی خوب دوران میانسالی او را به خاطر دارم که به تنهایی تمام کارهای باغ و مزرعه را انجام می داد و خم به ابرو نمی آورد.

 

 


     از خدا می خواهم به تمام بزرگترها عمر با عزت بدهد و اگر قرار است ما هم به دوران پیری و کم توانی و ناتوانی برسیم، خودش آن چه را که برایمان لازم است در وجودمان نگاه دارد و آن چه لازم نیست از ما بگیرد.

 

     این عزیزان بیشترین چیزی را که از ما می خواهند، سرکشی و پرسیدن احوالشان و شنیدن حرف ها و درد دلهایشان است. وگرنه فرزندانشان مراقب آن ها هستند و نیازی به کمک ما ندارند. آن ها را دریابیم!