۲۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

همسر آزاری ... !


     زن بیچاره خسته و بیحال روی تخت اورژانس بیمارستان، کودکش را در آغوش گرفته و به خواب رفته بود. تماشای مادر و فرزند، احساس خوبی به آدم می داد. بی اختیار یاد دوران کودکی می افتادی که در آغوش مادرت مثل فرشته ها می خوابیدی.

*****

     اولین بار دو سه روز قبل او را دیدم، وقتی برای انجام کاری به طرف بانک نزدیک شرکت می رفتم. رنگش پریده بود و پای چشمش سیاه و یک گونه اش سُرخِ سُرخ بود و داشت می لرزید. هوا سرد نبود، اما لرزش سرتاپایش را گرفته بود و قدرت حرکت نداشت. ایستادم و به کمک یکی دو نفر از خانم های عابر کمی آب به او دادیم و اورژانس اجتماعی را خبر کردیم.



     مدت زیادی نگذشت که آمدند و بعد از کمی صحبت همراه او به پاسگاه رفتند. من دیگر از او خبر نداشتم تا امروز که یکی از همکاران را به دلیل افت فشار به بیمارستان آوردم. کنار تخت همکارم ایستاده بودم تا سِرُمَش تمام شود که زن را به همراه بچه ی چهار پنج ساله اش که روی تخت خوابیده بود، دیدم. مادر کنار پسرش ایستاده بود و او را نوازش می کرد.

     پدرش چند روز پیش مادر را از خانه بیرون انداخته بود و اجازه نداده بود، بچه را ببیند. حالا هم به خاطر تلاش برای خودکشی در بخش دیگری تحت نظر بود. همسایه ها پلیس و اورژانس را خبر کرده بودند.

*****

     بعضی وقت ها یک درگیری ساده ی لفظی را آن قدر ادامه می دهیم که زندگی آرام خود را به یک جهنم واقعی تبدیل می کنیم. اولین شراره های آتش ضعیف تر ها ـ بچه ها و بعد مادرها ـ را می سوزاند. کاش پیش از دیر شدن، قدری صبر و حوصله داشته باشیم!!!


۲۲ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی

محبت حقیقی ... !


محبت به دیگران چند نوع است:


     1. بدون این که به دیگری محبت کنی، از دیگران توقع داری به تو محبت کنند و آن؛ محبت افراد خودپسند و متکبر است که محبت دیگران به خود را وظیفه ی آنان می داند.

     2. به دیگری محبت می کنی و انتظار داری، دیگری هم در عوض به تو محبت کند و آن محبت بازرگانان و تاجران است که داد و ستد را در تمام امور زندگی از جمله محبت، پیشه ی خود ساخته اند.

     3. به دیگری محبت می کنی و اگر پاسخت را با محبت داد، سپاس خداوند را به جا می آوری و اگر به تو محبت نکرد؛ برایش دعا می کنی و چشم انتظار چیزی نیستی.

     این نوع از محبت بدون چشم داشت، محبت پدر و مادر و اولیای خدا و در واقع محبت خدایی است و اصل محبت همین است که بی چشم داشت محبت کنی و کسی که به این حد از خود گذشتگی رسیده باشد، یا از اولیای خداست یا با اولیای خدا محشور خواهد بود و خانه ی دلش تا ابد آباد است.

     نکته: هنگام محبت کردن؛ موجود نیازمند به محبت ممکن است انسان، حیوان یا گیاه باشد و نباید هنگام محبت کردن؛ بین انسان، گیاه و حیوان تفاوتی باشد. اصل « محبت کردن » مهم است نه موجودی که نیازمند لطف است و چه بسا به گیاه یا حیوان کمک کردن به جهت ناتوانی در بیان مقصود، ارزشمند تر از لطف به یک انسان باشد.

۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی

مَرد (3)

     بزرگترین پسر که اسمش مسعود بود، مرتضی رو صدا زد و گفت: پاشو بیا سر کارت و تنبلی نکن. الان اگه آقا جبار بیاد و ببینه بیکار نشستید، همه تون رو اذیت می کنه. 

     مرتضی که حسابی خسته بود، اهمیت نداد و گفت: تو با اون هیکلت از جبار می ترسی؟ من اگه هیکل تو رو داشتم، به هیچکس باج نمی دادم. حیف ... ! 

     بچه های دیگه هم شروع کردند به سرزنش مسعود. مسعود از مرتضی لجش گرفته بود، اما می دونست که مرتضی راست می گه. بنابراین حرفی نزد و به کارش مشغول شد.

*****

     با صدای فریاد مسعود بچه ها از جا پریدند و از دور جبار رو دیدند که به طرف چهار راه می آمد. خیلی زود توی چهار راه و بین ماشین ها پخش شدند و به کار مشغول شدند. 

     جبار نزدیک تر شد و شروع کرد سرشون داد زدن و بهشون فحش دادن! اما اون ها سرشون به کارشون گرم بود و اعتنایی نکردند. شکم سیر و حمایت مرتضی، حسابی یاغی شون کرده بود و دوست نداشتند جوابی بهش بدند. 

     جبار رفت و سرجاش گوشه ی چهار راه به پست برق تکیه داد و منتظر شد تا بچه ها به طرفش بیاند. اما مثل این که امروز همه چیز عوض شده بود و هیچ چی سر جاش نبود.

*****

     بچه ها گرم کار سخت شون بودند که یک دفعه صدای فریاد مرتضی رو شنیدند. جبار داشت مرتضی رو کشون کشون به طرف پست برق می برد. چند دقیقه بعد تمام بچه ها جمع شدند و دور جبار و مرتضی رو گرفتند. 

     جبار سرشون داد کشید تا بترسند و بِرَند پی کارشون. اما هیچ کس از جاش تکون نخورد. جبار مرتضی رو رها کرد و یکی از بچه های کوچکتر رو گرفت و با چاقو تهدید کرد. 

     بچه ها هاج و واج نگاهش می کردند. یک دفعه چاقو از دست جبار افتاد رو زمین. همه با تعجب نگاه می کردند. مسعود چوبدستی رو انداخت اون طرف و رفت طرف چهار راه!

*****

     جبار در حالی که دستش رو با دستمال بسته بود دوید طرف پارک. یکی دو نفر از بچه ها دنبالش رفتند تا ببینند چکار می کنه. وقتی جبار وارد پارک شد، رفت پیش مامور بداخلاق و با اون مشغول صحبت شد. همه چیز روشن شد.

     مامور پارک ماجرای جشن رو لو داده بود و جبار اومده بود سراغ مرتضی. اما به کمک مسعود همه چیز به خیر و خوشی تموم شد. 

     یک ساعت بعد بچه ها دور هم جمع شدند و یک نقشه ی حسابی برای جبار و مامور بد اخلاق کشیدند و به طرف خونه راه افتادند. مَردان کوچک بچه ها رو به طرف خونه همراهی کردند. برگ های درختان سبزتر به نظر می رسیدند!

۲۰ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۱۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی

مَرد (2)

     مرتضی می دونست منظور جبار از مرد شدن چیه. اگه این قدر دلسوزی نمی کرد و مراقب بچه های کوچکتر نبود، بهش مسئولیت می دادند و زحمتش کمتر می شد. 

     اما اصلا دلش نمی خواست این طوری مرد بشه. برای همین سر ظهر که شد، یواشکی بچه ها رو جمع کرد و بهشون گفت: اگه قول بدین دهنتون بسته بمونه، امروز یه ناهار توپ می خوریم. بچه ها قول دادند و با هم به طرف ساندویچی کنار پارک راه افتادند.

*****

     ساندویچی مثل همیشه سر ظهر شلوغ شلوغ بود و جا برای ایستادن هم نبود. برای همین مرتضی رفت داخل و بعد از چند دقیقه بیرون اومد و بچه ها رو با خودش به گوشه ای از پارک برد و در پناه درختان بلند، مشغول خوردن شدند. 

     چون تعدادشون زیاد بود فقط یک شیشه نوشابه خانواده گرفته بودند و به نوبت یک قُلُپ از اون می خوردند. هنوز جشنشون کامل نشده بود که بارون بساطشون رو به هم ریخت. آخه الان چه وقت اومدن بارون بود؟

*****

     بچه ها سریع از جا بلند شدند و اطراف رو نگاه کردند تا سرپناهی برای نجات از بارون پیدا کنند. یک دفعه خشکشون زد! مامور بداخلاق پارک شیلنگ آب رو روی اون ها گرفته بود و خیسشون کرده بود. 

     بچه ها شروع کردند به بد و بیراه گفتن به مامور پارک و فوری از پارک بیرون رفتند. ته مونده ی خیس و وارفته ی ساندویچشون رو هم به دندون کشیدند و به طرف چهار راه حرکت کردند. 

     چهار راه خلوت بود و هر از گاهی چند تا ماشین این ور و اون ور می رفتند. چند نفرشون رفتند و روی چمن های وسط بلوار دراز کشیدند. بقیه هم مشغول کار توی چهار راه شدند.


۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی

مَرد (1)

« مَرد! »



            شیشه ی جلو رو که تمیز کرد، چراغ سبز شد و راننده یک اسکناس داد دست باد تا به پسرک برسونه و تند گاز داد و رفت. باد اسکناس رو کمی چرخوند و بعد با شوخی توی جوی آب انداخت. 

       پسرک که اسمش مرتضی بود، شیرجه زد توی جوی پر آب و اسکناس رو به هر زحمتی بود از آب پس گرفت. بعد نگاه کرد و دید که اسکناس نیست؛ یک تِراول پنجاه تومنیه! 

     خیلی خوشحال شد، اما یک دفعه اون تِراول رو توی جیبش مچاله کرد و یک اسکناس دو تومنی رو توی آب فرو کرد و آورد بیرون. بعد شاد و خندان به طرف دیگه ی چهار راه حرکت کرد.

     ***

     اون طرف چهار راه جَوون خوش قیافه ای با لباس کثیف نشسته بود و اطرافش پر از دسته های گل، فال و یک سری خرت و پرت های دیگه بود. 

     مرتضی که می دونست جبار ـ همون جَوون خوش قیافه ـ مراقبش بوده، اسکناس دو تومنی خیس رو نشونش داد و گفت: فکر کرده می ذارم پول منو با خودش ببره!

     جبار نگاهی بهش انداخت و گفت: آفرین! داری کم کم مرد میشی. اگه کمی عاقل تر بشی این چهار راه رو با بچه ها می سپرم بهت تا دیگه مجبور نباشی شیشه بشوری و اذیت بشی.


۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی

بچه های کار ... !


     چند روز پیش دوستی از من خواست که به بچه های کار پول ندهم و به جای آن برایشان میوه یا خوراکی ببرم و دلیلش را سوء استفاده بزرگترها و خلافکارها از پول این بچه ها می دانست.



     راستش من اگر پولی همراه داشته باشم ـ که معمولا در حساب و کارت بانکی است و همراه ندارم ـ به اولین کسی که برسم خواهم داد و برایم فرقی ندارد که پیر است یا جوان یا کودک و مرد است یا زن ... ! اما اگر نداشته باشم، محترمانه عذرخواهی می کنم و می گویم: شرمنده!!



     ولی حساب پول های بیشتر و رقم های درشت تر، از این ماجرا جداست و سعی می کنم، آن ها را به نزدیک ترین افراد یعنی کسانی که می شناسم، بدهم و یا چیزهایی را که لازم دارند، بخرم و برایشان ببرم. تصور من این است که این طور پول به افراد مستحق می رسد و باعث ثروتمند شدن بعضی آدم ها که یا تشکیلاتی عریض و طویل دارند و یا هنوز به آن درجه نرسیده اند، نمی شود.



     بعضی موسسات نیز پول های ما را در مواردی مصرف می کنند که شفاف و مشخص نیست یا ما راضی نیستیم، به آن مصارف برسد. به هر صورت حتی اگر یک ریال به عنوان صدقه یا کمک قرار است به کسی بدهیم، مهم است که بدانیم در کجا و به چه شکلی مصرف می شود و چه کسانی از آن استفاده می کنند؟



     هم چنین به یاد داشته باشیم، فردای قیامت باید پاسخگو باشیم که چرا به افراد نیازمندی که می شناختیم و توانش را داشتیم کمک نکردیم؟ امیدواریم که شرمنده ی وجدان و درگاه پروردگار نباشیم. آمین یا رب العالمین!



۱۶ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۴۶ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی

تنهایی امروز

     گاهی وقت ها که بی خواب و پریشان می شوم و خسته و دلگیر از پرسه زدن در فضای مجازی و از تماشای تلویزیون ـ که مدتی است با او قهرم ـ نیمه شب یا به کوچه پناه می برم و یا بر روی بام می روم و در تنهایی با خودم خلوت می کنم و در واقع از حمع آدم ها به خودم پناه می بَرَم.

     همه ی ما انسان ها به نوعی تنهاییم. هنگامی که به دنیا می آییم، تنهاییم! در طول زندگی با این که ظاهرا در کنار خانواده، بستگان، دوستان و اقوام هستیم؛ اما در اصل تنهاییم و در نهایت نیز تنها از دنیا می رویم و چقدر دردناک است که در میان جمع تنها باشی! آنان که این درد را چشیده و غمش را به دوش کشیده باشند، می دانند که چه می گویم! به قول مادربزرگ مرحومم « پر کس و کار و بی کس و کار... ! »

     نمی دانم چرا سرنوشت ما را اینگونه نوشته اند!؟ گاهی دلمان آن قدر غصه دار می شود و می گیرد که تصور می کنیم، یک تخته سنگ چند تُنی روی سینه ی ما گذاشته اند و نفس مان را بریده اند. در این فضای غم انگیز و جانکاه یک جمله ی محبت آمیز در حکم آبی است که بر سر آتش درونمان بریزند و ما را از آن عذاب و درد سخت نجات دهند!

     اما افسوس!! تعداد آدم هایی که با نگاه و کلامشان به دیگران انرژی می دهند و آنان را دلگرم و امیدوار به زندگی می کنند؛ بسیار کم است. بیشتر ما وقتی کسی را شاد و آرام می بینیم، مثل اینکه چیزی از ما برداشته باشد، در حد توان می کوشیم، بیشترین ضربه را به او بزنیم و حداقل حال خوش را از او بگیریم و ناراحت و ناامید رهایش کنیم؛ و این میوه ی درخت حسد و دیگر بیماری های روحی ماست!

     کاش بدانیم که نگاه و کلام ما چقدر می تواند معجزه کند و بر ناخودآگاه اطرافیان مان اثر مثبت و مطلوب بگذارد و حالشان را بهتر کند و با این کار، حال خود ما هم بهتر می شود! کاش تا دیر نشده، با نگاهی محبت آمیز و کلامی مِهر انگیز دلی را شاد کنیم که بزرگان گفته اند:


« دلی را غنچه کن گر می توانی     

                               پریشان کردن دل ها هنر نیست! »

۱۴ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی

پدر ... ! مادر ... !


*****

     وقتی هنوز هفده سالم تمام نشده بود، مادرم را در یک تصادف از دست دادم. فرزند کوچک خانواده باشی و دل بسته و وابسته ی مادر باشی و یک روز عادی مثل بقیه ی روزها به مدرسه بروی و برگردی و ببینی که دَرِ خانه ای که پیشتر هم باز بود، دولنگه باز است و تمام کسانی که می شناسی و نمی شناسی، در خانه جمعند و مشغول شیون و ناله و ... !

     از همه سراغ مادر را گرفتم و پاسخ مناسبی نشنیدم. سراغ پدر را گرفتم و با دیدنش - که به اندازه ی بیست سال پیرتر از صبح همان روز شده بود - دانستم که دیگر روی مادر را نخواهم دید و آغوش پر مهرش را برای همیشه از دست داده ام و از آن روز پدر شد همدم اصلی من که هم برایم مادرانه عاطفه خرج می کرد و هم پدرانه تکیه گاه و پشتیبانم بود و من تا سایه ی پدر بود، نفهمیدم این عظمت و توانایی بی همتای او را!

     داغ مادر وقتی به جانم اثر کرد که همزمان با فوت پدر، دانستم هر دو را از دست داده ام! که پدر در آن سال ها هم مادرم بود و هم پدرم! خدایشان بیامرزد و روانشان در بهشت خدا جاودانه باشد. آمین!

     اکنون ـ پس از پدر ـ حکم وزنه ای سنگین را دارم که در فضای بی انتها رها شده و هر لحظه در حال سقوط است و همواره این اضطراب و دلهره را در خواب و بیداری دارد که کی و کجا و چطور به زمین خواهد خورد و عاقبتش چه خواهد شد؟

     عزیزانی که سایه ی پدر و مادر بر سر دارید، قدرشان را بدانید؛ که اگر ندانید، عمری را در حسرت خواهید گذراند. خدای را سپاس که من از حسرت خورندگان نیستم، که در حیاتشان آنچه توانستم کوتاهی نکردم؛ نه این که جبران زحماتشان کرده باشم؛ بلکه در حد توان و امکان در جلب رضایتشان کوشیده ام. شکر خدا که امروز روسیاه نیستم!

     یک جمله ی گرم یا یک لبخند پدر و مادر بی قیمت است و با مادیات سنجیده نمی شود که هزاران برابر ارزشمند تر است! حال اگر در کنارشان نفس می کشید، خداوند را سپاس بگویید بر این نعمت عالی و بی نهایت. حق یار و یاور و نگهدارتان!

۱۳ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۰۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی

محبت به حیوانات!

سگ تشنه


یکی در بیابان سگی تشنه یافت

بُرون از رَمَق در حیاتش نیافت

کُلَه دَلو کَرد آن پسندیده کیش

چو حَبل اندر آن بست دَستار خویش

به خدمت میان بست و بازو گشاد

سگ ناتوان را دَمی آب داد

خبر داد پیغمبر از حال مَرد

که داور گناهان از او عَفو کرد

الا! گر جفا کردی، اندیشه کن

وفا پیش گیر و کَرَم پیشه کن

یکی با سگی نیکویی گُم نکرد

کجا گُم شود خیر با نیکمَرد؟

 

»  بوستان سعدی »

 

     وقتی پاداش آب دادن به سگی تشنه در بیابان، بخشش تمام گناهان باشد؛ اگر به انسانی کمک کنیم، خداوند چه پاداشی به ما خواهد داد؟ این حکایت ارزش و اهمیت کمک و یاری به حیوانات را برای ما روشن می کند. کاش ما با حیوانات نیز انسانی رفتار کنیم!

 

۱۲ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۰۱ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید بیگی

مهربان و مهربانو!

     مدتی پیش در جایی خواندم که در گذشته بانوان ایرانی « مهربانو » یعنی بانوی مهر نامیده می شدند و مردان ایرانی « مهربان » یعنی نگاهبان مهر خطاب می شدند. این نهایت خوش سلیقگی و دقت نظر و توجه به معنا و مفهوم واژه های « مرد » و « زن » یا « پدر » و « مادر » در خانواده ی ایرانی بوده است، حال این روایت درست بوده یا نه چندان اهمیت ندارد!

     یکی از بستگان ما همسرشان را در جمع اطرافیان همواره « خانم » خطاب می کنند و این مسئله در بین بستگان دو طرف و حتی همسایگان بازخوردی بسیار عالی داشته است و خانم ها از همسرانشان خواسته اند که به جای کلمات دیگر یا نام آن ها، حداقل در بین اطرافیان و مردم از این واژه ی « خانم » برای صدا زدن آن ها استفاده کنند.

     ما نیز از این پس می کوشیم، از واژه های فارسی و ایرانی استفاده کنیم و زبان شیرین فارسی را پاس بداریم. « مهربانوان » و « مهربانان » ایرانی شاد، پیروز و پاینده باشید.

۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۳۸ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی