۳۳ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

شادی دیدار یاران

     وقتی یکی از اطرافیان یا کسانی را که دوستشان داریم و به آن ها علاقه مندیم می بینیم؛ هورمون هایی در بدنمان ترشح می شود که به ما احساس آرامش، سلامتی و شادابی می بخشد. در واقع ما احساس خوبی پیدا می کنیم و فکر می کنیم در کنار آنان امنیت داریم و از صحبت و همنشینی با آنان لذت می بریم.

     اما این هورمونها و کارکردشان: سروتونین: شادی بخش - دوپامین: هورمون هشیاری و خوش خلقی ملاتونین: ساعت بدن و ضد پیری اندروفین: ضد درد اکسی توسین: هورمون عشق و محبت استروژن: ضد استرس و اضطراب.

     حال اگر آن دوست یا فامیل نامحرم نباشد و ما بتوانیم هنگام دیدار و احوالپرسی با او دست بدهیم و همدیگر را ببوسیم و در آغوش بگیریم؛ این هورمون های آرامش بخش بیشتر ترشح می شوند و ما بیش از پیش احساس خوشی، امنیت و لذت خواهیم کرد.

     در پست های بعدی مقاله ی جالبی را که در سایتی دیدم، خواهم آورد تا با محاسن و فایده های بغل کردن بیشتر آشنا شوید و با در آغوش کشیدن اعضای خانواده، به این حس عالی دست پیدا کنید.

***

(در صورت تمایل به این مقاله هم نگاهی بیندازید:

                                       http://www.bartarinha.ir/fa/news/524748/)


۲۱ تیر ۹۷ ، ۱۲:۴۹ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سعید بیگی

هشت سال دفاع مقدس


     من به عنوان یک ایرانی مسلمان و نه یک انقلابی دو آتشه؛ با هر کسی که بخواهد من، ملت و کشورم نباشد، دشمنم و حاضرم در حد توان و تا پای جان، از آن چیزهایی که بدان ها علاقه دارم، دفاع کنم و شرآن دشمن را از سرشان دفع کنم. اگر انصاف داشته باشیم؛ به هیچ روی نمی توانیم کسی را که با آگاهی کامل به ملت و وطنش خیانت می کند، ببخشیم.

     من نه سیاست مدارم و نه سیاست دان و به دلیل نداشتن سواد سیاسی، ابدا علاقه ای به بحث در این زمینه ها ندارم. البته چون یک انسان زنده ام و در این کشور زندگی می کنم، تا حدودی اطلاعات سیاسی مختصری دارم؛ اما تصور می کنم، وظیفه ی من تلاش در جهت افزایش دانش در ارتباط با رشته ی شغلی ام باشد و اگر سیاست باز و سیاست دان نشدم، کسی بر من ایراد نمی گیرد.



     در طول هشت سال جنگ تحمیلی، تمام ایرانیان برای دفع شر دشمن بعثی بسیج شدند و از کیان ایران اسلامی دفاع کردند. آیا اگر باز هم هویت و مرزهای این کشور از سوی اجانب تهدید شود، من و شمای ایرانی برای دفاع از آن لباس رزم نخواهیم پوشید؟ البته که هر ایرانی برای حفظ کشور از شر بیگانگان می کوشد و این مطلب زن و مرد و کوچک و بزرگ نمی شناسد!

     لازم به ذکر است در این مورد خاص نباید تفاوتی بین مردم عادی و مسئولان کشور وجود داشته باشد. در ابتدای انقلاب و در دوران جنگ تحمیلی بسیاری از بزرگان و مسئولان همراه رزمندگان در جبهه ها بودند و بسیاری از بستگان و فرزندانشان در راه دفاع از میهن به شهادت رسیدند. اگر مسئولان همراه مردم باشند و قدر این مردم را بدانند؛ هیچ قدرتی در جهان جرأت نگاه نامناسب به ما و کشورمان را نخواهد داشت! امید که چنین باشد.



۲۰ تیر ۹۷ ، ۱۹:۰۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سعید بیگی

روشنفکر نمایان

     وقتی در فضای مجازی پرسه می زنید، بسیاری از آقا پسرها و دختر خانم های محترم را زیارت کرده اید که عکس پدر و مادرشان را همراه جمله ای فلسفی یا عاشقانه به سبک ادبیات پشت کامیونی، بر سر در صفحه ی مجازی خود نوشته اند و بابت آن از بازدید کنندگان مالیات طلب می کنند!

     اما همین حضرات وقتی به منزل تشریف می برند، آن قدر پدر و مادر بیچاره را آزار و اذیت می کنند و به جانشان غُر می زنند که آن ها را از زندگی پشیمان می کنند. زیرا در کمال پر رویی، با وجود این که در خانه دست به سیاه و سفید نمی زنند؛ دایم مانند خانم تِناردیه(1) از والدین خود ایراد می گیرند و به آن ها تذکرات انضباطی می دهند!

     مگر پدر و مادر خدمتکاران ما هستند که این قدر از آنان توقع داریم و در عوض هیچ کار کوچکی هم انجام نمی دهیم؟ فراموش نکنیم، اگر یک روز پدر و مادر در کارهایمان کمک نکنند و شرایط برایمان مهیا نشود، سر و وضعمان به شکلی در می آید که همه ـ حتی بهترین دوستانمان ـ از ما فاصله می گیرند و به ما نزدیک نخواهند شد!

     کاش دست از این روشنفکر بازی ها و دانشمند نمایی ها برداریم و در عوض کمی دست این فرشتگان الهی را ـ پیش از ان که دیر شود ـ بگیریم!


----------

(1) خانم تِناردیه زن بدجنس ِ صاحب مهمانخانه ای بود که در داستان بینوایان ِ ویکتور هوگو؛ کوزت، دخترک بینوا را تا پای جان آزار می داد.


۱۹ تیر ۹۷ ، ۰۴:۳۷ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی

و باز هم حال ناخوب...

     باور کنید اگر اینترنت وصل نمی شد، تصمیم عجیبی می گرفتم. ای کاش اگر یار خاطر اطرافیانمون نیستیم، بار خاطرشون نشیم که ممکنه یک جمله ی نابجا کل وجودشون رو درهم بریزه و دیگه نتونند سرپا بشوند.


     من همون حال عجیبی رو دارم که یک زنبور کوچولو داره از دست دشمنانش فرار می کنه و در همون حال یک دفعه می افته توی تار یک عنکبوت بزرگ که آماده ی خوردنشه!


     بگذاریم و بگذریم! نمی دونم. فقط دعا کنید حالم خوب بشه. خدا هیچ بنی بشری رو به حال من دچار نکنه. آمین رب العالمین!

۱۸ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۶ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید بیگی

جوان دیروز


 

     دیروز به همراه خانواده به دیدن یکی از بزرگترهای فامیل رفتیم که حدود هشتاد سال دارد و پیرمردی نحیف، ضعیف و لاغر شده است. البته شکر خدا کارهایش را خودش ـ البته به کندی ـ انجام می دهد و فرزندانش از او نگهداری می کنند.

     همان لحظه با خودم فکر کردم، وضعیت امروز این پدر عزیز، آیینه ی آینده و فردای ماست، اگر زنده بمانیم و به آن سنین برسیم. خیلی خوب دوران میانسالی او را به خاطر دارم که به تنهایی تمام کارهای باغ و مزرعه را انجام می داد و خم به ابرو نمی آورد.

 

 


     از خدا می خواهم به تمام بزرگترها عمر با عزت بدهد و اگر قرار است ما هم به دوران پیری و کم توانی و ناتوانی برسیم، خودش آن چه را که برایمان لازم است در وجودمان نگاه دارد و آن چه لازم نیست از ما بگیرد.

 

     این عزیزان بیشترین چیزی را که از ما می خواهند، سرکشی و پرسیدن احوالشان و شنیدن حرف ها و درد دلهایشان است. وگرنه فرزندانشان مراقب آن ها هستند و نیازی به کمک ما ندارند. آن ها را دریابیم!

 

۱۷ تیر ۹۷ ، ۱۳:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی

بزم محبت


« بنازم به بزم محبت که آن جا          گدایی به شاهی مقابل نشیند ... »


     بزم یعنی جشن و شادمانی جمعی و هم از این رو در بزم محبت، باید جمعی باشند؛ اهل عشق و محبت که گرد هم آیند و زمانی باشد و فرصتی که غنیمت شمرندش و به هم صحبتی هم سرشار سازند، از تجارب عاشقانه و مهرآمیز گروهی و در این بزم عاشقانه پایه و رتبه ی دنیایی اگر چه شاهی، به پول سیاهی نیرزد!

     به عبارت دیگر بزم محبت جایگاه و مقامی است که برگزیدگان عالم عشق، در آن به ذکر محبوب و معشوق ازلی و ابدی مشغول می شوند و جز نام و یاد او بر صفحه ی جسم و جان آنان نمی گذرد و در آن برتری به صفا و خلوص بیشتر است، نه مقام و ثروت مادی و دنیایی!

     و برترین جایگاه بزم محبت، بهشت خداوندی است که همه ی عاشقانِ صادق و شیفتگانِ قرار از کف داده ی حضرت حق، در آن درآمده اند و آن چه اراده کنند، در برابرشان حاضر می شود و این ها همه از کلام حق دانسته می شود، آن جا که در قرآن کریم در اوصاف پرهیزگاران و مقربان درگاه الهی، به وصف بهشت و بهشتیان پرداخته و چنان زیبا آن ها را می نمایاند که هوش از سر هر صاحب عقلی می رباید. امید که آن بزم محبت جایگاهمان باشد و لایقش باشیم.


۱۷ تیر ۹۷ ، ۰۲:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید بیگی

امید (2)

 

 

     مادربزرگ از لحظه ی تماس بچه ها هوایی شده بود و دیگر دلش آرام و قرار نداشت. زمان به کندی می گذشت و هر لحظه برایش ساعت ها طول می کشید. پرستاران برای آرام کردنش به او گفتند که بچه هایش روز جمعه پس از پیدا کردن خانه به سراغش خواهند آمد.

 

 

     از همان روز جمعه ی اول، مادربزرگ استراحت را کنار گذاشت و منتظر بچه ها نشست. اما نه مادربزرگ و نه مسئولان آسایشگاه سالمندان، نمی دانستند که بچه ها در چند کیلومتری آسایشگاه تصادف کرده اند. پسر به کُما رفته و دختر نیز زخمی شده و حافظه اش را از دست داده است.

 

 

     متاسفانه کاری از دست هیچ کس بر نمی آمد. تمام پرستاران و مسئولان آسایشگاه نگران حال مادربزرگ بودند و دعا می کردند که بچه ها زودتر بیایند. تلاش و پی گیری آن ها هم به جایی نرسید. چون شماره تلفن و آدرسی از بچه ها در ایران نداشتند و تماس ها مربوط به خارج از کشور بود. آن ها فقط دعا می کردند که این دیدار هر چه زودتر اتفاق بیفتد.

 

 

     در طول این چهل روز مادربزرگ پیرتر و فرسوده تر شده بود. او که با همه گرم برخورد می کرد و همه را شاد می کرد، اکنون غمگین ترین عضو مجموعه بود. پیش از این تمام کارهایش را خودش انجام می داد، اما اکنون برای کوچکترین کار نیاز به کمک داشت. در چشمان پیرزنِ تنها نا امیدی موج می زد.

 

 

 

 

     هر چه امیدش به آمدن بچه ها کمتر می شد، تاب و توان بیشتری از دست می داد و حالش بدتر می شد. کم کم داشت حافظه اش را کاملا از دست می داد و تمام ساعات شبانه روز کارش نگاه کردن به حیاط آسایشگاه از پشت پنجره بود.

 

 

***

 

 

     بالاخره عشق مادری کارساز شد. کسی نمی داند مادر به خدا چه گفت که دریای لطف و رحمت الهی به جوش آمد و شد آن چه باید می شد!

 

 

     یک روز صبح تلفن آسایشگاه زنگ خورد و صدایی لرزان از پشت گوشی سراغ مادربزرگ را گرفت. یک ساعت بعد پسر و دخترش به دیدن مادر آمدند و از بلایی که بر سرشان آمده بود گفتند. روز گذشته پسر از کُما بیرون آمده بود و خواهرش را همراه خود برای دیدن مادر و برگشتن حافظه اش آورده بود.

 

 

     وقتی مادر بچه ها را دید، ناگهان از جا برخاست و هر دو را در آغوش گرفت و مدتی با هم گریه کردند. دختر هم با دیدن مادر همه چیز را به یاد آورد و همان روز از آسایشگاه رفتند. چند روز بعد به افتخار مادر جشنی در آسایشگاه برگزار کردند و سپس به خانه رفتند تا به جای سال هایی که از هم دور بودند، زندگی کنند!

 

 

 

 

۱۶ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۶ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید بیگی

امید (1)


     تنها بین بوته ها نشسته بود و حواسش به خودش نبود. مدام به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. نسیم خنک صورتش را قلقلک می داد و تارهای موی سفید و بلندش را مثل شلاق به صورتش می زد. البته این ضربه ها درد نداشت اما حواسش را پرت می کرد.

     همیشه روزهای جمعه حالش این طور بد می شد. عصبی، کم حوصله و زود رنج! مادربزرگ اصلا از به انتظار نشستن خوشش نمی آمد و حوصله ی انتظار کشیدن نداشت. می ترسید نکند امروز هم بیهوده منتظر بماند.



     حدود پنج یا شش هفته منتظر نشسته بود تا پسر و دخترش به سراغش بیایند و او را با خود ببرند اما خبری از آنان نشده بود. آن روز هم از صبح زود بعد از خوردن صبحانه و داروهایش، میان باغچه ی کوچک آسایشگاه و بین بوته ها تنها تا یک ساعت بعد از ظهر چشم به راه مانده بود و وقتی از آمدن بچه ها نا امید شده بود، به اتاقش بر گشته بود و تا شب روی تختش گریه کرده بود.

     در این حال نه با کسی حرفی می زد و نه چیزی می خورد و تا صبح شنبه هیچ کس از او کلمه ای نمی شنید. امروز هم فقط حواسش به در ورودی آسایشگاه بود و چشم به راه بچه هایش بود که قرار بود، بیایند و او را همراه خودشان به منزل ببرند، اما هنوز خبری نبود. مادربزرگ چشمش به در خشک شده بود اما اثری از فرزندانش دیده نمی شد.


***


     مدت ها پیش از این، پسر و دخترش برای تحصیل به خارج از کشور رفتند و او هم تمام خانه و دارایی شان را فروخت و هزینه ی درس و تحصیلشان کرد و خودش هم که تنها مانده بود، به آسایشگاه سالمندان رفت.



     بچه ها هر چند روز یک بار با او تماس می گرفتند و برایش از درس و تحصیل و کارشان می گفتند و او هم با لذتی تمام نشدنی به حرف هایشان گوش می داد و نیرو می گرفت.

     حدود چهل روز پیش پسر و دخترش در تماس با آسایشگاه سالمندان، گفته بودند که پس از پایان تحصیلات، به زودی بر می گردند و هنگامی که جایی برای ماندن پیدا کردند، به سراغ مادرشان خواهند آمد و او را با خود خواهند برد.


۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۴:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی

تشویق نه تنبیه...!؟


شما عبارت بالا را چطور می خوانید؟

1.       تشویق، نه تنبیه!

2.      تشویق نه، تنبیه!

     هر کسی بسته به تجربه و دیدگاه خود این عبارت را به یکی از دو شیوه ی بالا می خواند. کسی که دیدگاهی منفی داشته و منفی باف باشد، شیوه ی دوم را بر می گزیند و معتقد است که تنبیه بیش از تشویق اثر دارد و باید تنها یا بیشتر از آن استفاده کرد.



     اما کسی که دیدگاهی مثبت داشته و تجربه های ناب و زیبا داشته باشد، شیوه ی نخست را بر می گزیند و اعتقاد دارد، اثری که تشویق در بهبود رفتار و عملکرد انسان ها دارد، تنبیه ندارد یا در موارد خاص تنبیه اثربخش خواهد بود.



     به هر روی، هر دو این موارد کاربرد دارند. اما انسان به عنوان اشرف و برترین مخلوقات خداوند در زمین، از نیروی عقل و تفکر برخوردار است که دیگر موجودات از آن محروم اند. پس انسان می تواند با کمک نیروی فکر و یاری زبان و گفتار با دیگران ارتباط مناسب برقرار کند و از کلمات و عبارات خوب استفاده کند و دیگران را وادار به رفتار درست، منطقی و عاقلانه نماید.



     این همان تشویق است که در بیشتر موارد اثر فراوان و عالی دارد و همان گونه که پیشتر نیز اشاره کردیم، در موارد ویژه و با رعایت شرایط، تنبیه برای برخی انسان ها می تواند، به عنوان عاملی بازدارنده عمل کند و اثر بخش باشد.



* نظر شما در این باره چیست؟


۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۶:۱۵ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید بیگی

عشق کودکی

     در دوران کودکی هر یک از ما دوستانی از پسران و دختران فامیل یا همسایگان داشتیم که همبازی مان بودند و روزهای زیادی را با هم سرگرم بودیم و هر وقت فرصتی می یافتیم، به بازی هایی از قبیل: فوتبال، قایم باشک، خاله بازی، عروسک بازی و ... می پرداختیم و در اصل تمرین زندگی می کردیم و برای خود الگویی از بین اطرافیان برگزیده بودیم و می کوشیدیم؛ حرکات، گفتار و رفتار او را دقیقا تقلید کنیم.

     در این میان گاهی با بعضی از بچه ها درگیر می شدیم و دعوا می کردیم و بعد خیلی زود همه چیز را فراموش می کردیم. در این دعواها هم ابدا پسر یا دختر بودن طرف برایمان مهم نبود (یعنی تفکر جنسیتی نداشتیم و تفاوتی بین پسر و دختر قائل نمی شدیم!) و هر کسی با ما تند رفتار می کرد یا به نظر ما بازی را خراب می کرد، هدف حملات گفتاری و فیزیکی ما قرار می گرفت.

     اما در بین این دوستان همبازی، بعضی از بچه ها بودند که بسیار با هم جور بودند و خیلی نسبت به هم گذشت نشان می دادند و گاهی نظر واقعی خود را اعلام نمی کردند تا دوستشان ناراحت نشود. این گذشت ها اگر بین دو پسر یا بین دو دختر بود، بینشان پیوندی برادرانه یا خواهرانه تا پایان عمر برقرار می کرد.

     اما اگر بین یک پسر با یک دختر این صمیمیت و گذشت دیده می شد، بسیاری از اوقات این محبت ها اگر از طرف اطرافیان با انتقاد مواجه نمی شد، تا سنین بزرگسالی رابطه ای پاک بر اساس مهر و محبت را شکل می داد که اگر در جوانی دو طرف مایل بودند، به زندگی مشترک عاشقانه ای بی نظیر و مثال زدنی تبدیل می شد.

     نمونه ی عالی آن، داستان عشق لیلی و مجنون است که در بسیاری از خانواده ها بین پدران، مادران، پدربزرگ ها و مادربزرگ های مان می توان همان روابط گرم و عاشقانه را جستجو کرد و یافت. زندگی تان همراه عشق های پاک، اصیل و واقعی پایدار باد!


۱۳ تیر ۹۷ ، ۲۲:۱۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی