« مَرد! »



            شیشه ی جلو رو که تمیز کرد، چراغ سبز شد و راننده یک اسکناس داد دست باد تا به پسرک برسونه و تند گاز داد و رفت. باد اسکناس رو کمی چرخوند و بعد با شوخی توی جوی آب انداخت. 

       پسرک که اسمش مرتضی بود، شیرجه زد توی جوی پر آب و اسکناس رو به هر زحمتی بود از آب پس گرفت. بعد نگاه کرد و دید که اسکناس نیست؛ یک تِراول پنجاه تومنیه! 

     خیلی خوشحال شد، اما یک دفعه اون تِراول رو توی جیبش مچاله کرد و یک اسکناس دو تومنی رو توی آب فرو کرد و آورد بیرون. بعد شاد و خندان به طرف دیگه ی چهار راه حرکت کرد.

     ***

     اون طرف چهار راه جَوون خوش قیافه ای با لباس کثیف نشسته بود و اطرافش پر از دسته های گل، فال و یک سری خرت و پرت های دیگه بود. 

     مرتضی که می دونست جبار ـ همون جَوون خوش قیافه ـ مراقبش بوده، اسکناس دو تومنی خیس رو نشونش داد و گفت: فکر کرده می ذارم پول منو با خودش ببره!

     جبار نگاهی بهش انداخت و گفت: آفرین! داری کم کم مرد میشی. اگه کمی عاقل تر بشی این چهار راه رو با بچه ها می سپرم بهت تا دیگه مجبور نباشی شیشه بشوری و اذیت بشی.