۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جوان» ثبت شده است

در آینده می خواهید چکاره شوید؟


     آیا شما هم این موضوع جالب کلاس انشا را به یاد دارید؟ چقدر خوب است که آدم در طول زندگی به دلیل تجربه هایی که به دست می آورد، نظرش در باره ی شغلی که برای آینده اش انتخاب کرده، تغییر می کند. وگرنه امروز به کاری مشغول بودیم که هیچ علاقه ای بدان نداشتیم یا از آن هیچ لذتی نمی بردیم.

     در سنین پایین و دوره ی ابتدایی همه دوست دارند دکتر، خلبان، پلیس و ... شوند و سال ها می گذرد و به مرور نظرشان عوض شده و کم کم با شغل های دیگری هم آشنا و به آن ها علاقه مند می شوند.

     بعضی ها هم تا سنین جوانی و چه بسا میانسالی هنوز جیره خوار خانواده اند و هنوز تصمیمی برای شغل آینده و تامین هزینه های زندگی خود و خانواده شان نگرفته اند و سردرگم و حیرانند.

     البته بعضی از بچه ها در سنین پایین ناخواسته بزرگ شده و به کار مشغول می شوند و درآمد خود را یا به خانواده می دهند یا برای آینده ی خود پس انداز می کنند. این گروه از بچه ها، به بچه های کار معروفند.

     در این بین آنان که شغل خود را بر اساس علایق و توانمندی های خود انتخاب کرده اند، از کار خود لذت می برند و دیگران که از این گروه جدایند، فقط روز را شب می کنند و عمرشان با حسرت همیشگی خواسته هایشان تلف می شود.

     من با تمام وجود به کارم علاقه داشته و دارم و از دوران تحصیل همواره از خدا خواسته بودم که مرا از این محیط دور نسازد و خدا را شکر که عمرم در کاری صرف شد که هم بدان علاقه داشتم و هم از آن لذت می بردم، چون از تجربه های دیگران استفاده کردم و در این زمینه توانمند شدم.

آیا شما هم از شغلی که دارید، راضی هستید و از آن لذت می بَرید؟


۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۰۳ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید بیگی

قهرمان (2)

     بیشتر که فکر کردم، یادم آمد جوانی قوی و ورزشکار بودم و کار مناسبی داشتم و خانواده ای دلسوز و مهربان. به یاد پدر و مادرم افتادم و این که چقدر برایم زحمت کشیده بودند. آن ها با مهربانی برای پیشرفت من در ورزش خیلی مایه گذاشته بودند. بعد یاد خواهر و برادرانم افتادم و این که آن ها هم به سهم خود به من کمک زیادی کرده بودند.

     آیا آن ها از این گرفتاری من باخبرند یا هنوز هیچ اطلاعی ندارند؟ دلم شکست و بی اختیار شروع کردم به گریه کردن. اشک های گرم روی صورتم سر می خوردند و پایین می افتادند. کمی که گریه کردم، سبک شدم و از خدا خواستم، از این جا نجاتم دهد!

     یک دفعه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت!... مطلبی را به یاد آوردم که در این لحظات بیشتر آزارم می داد و اذیتم می کرد. هفته ی قبل در باشگاه چند مهمان داشتیم که از دوستان مربی مان بودند و یک نفرشان هم عضو تیم ملی بود. با اجازه ی مربی با هر سه نفر کشتی گرفتم و در کمال ناباوری همه، هر سه نفر را شکست دادم.

     نفر اول را به سادگی ضربه کردم. مثل این که اصلا کشتی گیر نبود یا آمادگی مبارزه نداشت. نفر دوم حریف قوی و ماهری بود و خیلی اذیت شدم تا او را هم شکست دادم و در کشتی دوم پای چپم آسیب دید. مربی گفت که دیگر کافی است اما من در کمال غرور و بی ادبی، نفر سوم را که عضو تیم ملی بود، به مبارزه دعوت کردم.

     او هم آماده شد و با هم کشتی سختی گرفتیم. در نهایت با دو امتیاز بالاتر او را بردم و آن قدر سرخوش از پیروزی شده بودم که رو به مربیم گفتم؛ شما هم اگر نمی ترسید، بیایید تا با هم کشتی بگیریم. یک دفعه تمام باشگاه در سکوت فرو رفت. همه به هم نگاه می کردند و از این بی ادبی من تعجب کرده بودند.

     اما من که حسابی مغرور شده بودم، با بی شعوری تمام به مربیم توهین کردم! مربی جلو آمد و پیشانی مرا بوسید و گفت که دیگر چیزی ندارد که به من یاد بدهد و از جمع عذرخواهی کرد و همراه آن سه نفر از باشگاه رفت.

     دوستانم به سرعت لباس پوشیدند و به دنبال مربی رفتند و من که هنوز متوجه عمق زشتی کارم نشده بودم، لباس هایم را عوض کردم و به طرف خانه رفتم. من تا یکی دو روز از آن پیروزی سرمست بودم و به خودم افتخار می کردم و از دست مربی و دوستانم دلخور بودم و از شدت ناراحتی با هیچ کدامشان تماس هم نگرفتم.

     اما بعد که خوب فکر کردم، به زشتی کارم پی بردم ولی جرات رویارویی با مربی زحمتکشم را نداشتم. من اگر چه فنون کشتی را خوب آموخته بودم و به اصطلاح قهرمان شده بودم اما تا پهلوانی و انسانیت یک دنیا فاصله داشتم!

***

     ناگهان با صدای چند حیوان از خواب بیدار شدم. اول فکر کردم خیالات است؛ اما بیشتر که گوش دادم، فهمیدم صدای یک گله ی گوسفند است که نزدیک می شود. صدای واق واق سگ های گله می آمد. سعی کردم تکانی بخورم، اما فایده نداشت. هنوز بی حس بودم. سعی کردم فریاد بزنم، با تمام توان فریاد زدم: آهای ... کمک! ... من اینجا هستم! ...

     کمی بعد صدای چوپانی را شنیدم که به سراغم آمد. از من پرسید: اینجا چه می کنی؟ چه بلایی بر سر خودت آورده ای؟ بعد گفت: صبر کن تا بروم و کمک بیاورم. من که از آن کابوس و تنهایی ها کلافه شده بودم، ترسیدم و گفتم: همین جا بمان. بالاخره کسی به سراغ تو می آید. چوپان با گوشی به دوستانش اطلاع داد که برای کمک بیایند.

     من گفتم که مرا به پشت برگردانَد اما چوپان گفت که جابجا کردن من خطرناک است و باید منتظر نیروهای امدادی باشیم. حق با او بود. با این که حسابی از آن وضع خسته و بی طاقت شده بودم، منتظر ماندم تا کمک برسد. زیاد طول نکشید که صدای آژیر آمبولانس را شنیدم. وقتی مرا از زیر پُلی که به داخل آن سقوط کرده بودم، بیرون آوردند، دانستم چرا کسی صدای مرا نشنیده است.

     پُل خیلی بلند بود و من با موتور سیکلت به داخل رودخانه ی فصلی که کمی آب داشت، افتاده و از هوش رفته بودم. اگر آب کمی بیشتر بود، حتما خفه می شدم. کم کم به یاد آوردم که غروب دیروز برای کاری به دیدن یکی از دوستانم در روستایی دور از شهر می رفتم که چرخ جلو موتورم ترکید و من از بالای پل به داخل رودخانه سقوط کردم.

     دکتر اورژانس گفت که احتمالا آسیب جدی ندیده ام، چون من با وجود ارتفاع زیاد پُل، روی علف های بلند زیر پُل افتاده ام و البته بعد از عکس و آزمایش های لازم وضعیتم روشن خواهد شد. از همان جا به خانواده ام اطلاع دادند و تا ما به بیمارستان برسیم، همه آنجا بودند. بعضی از دوستانم را هم در بیمارستان دیدم. ناگهان خشکم زد! خدایا!... مربیم داشت به سمت ما می آمد. من چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم. از خجالت نمی توانستم با او رو به رو شوم!

     پس از یک هفته کمی حالم بهتر شد و از بیمارستان مرخص شدم و به منزل آمدم. فردای آن روز مربی دلسوزم با چند نفر از دوستان به دیدنم آمد. وقتی وارد اتاق شدند، من خواستم از جا بلند شوم اما او نگذاشت. باز مثل همان روز پیشانیم را بوسید و کنارم نشست.

     بعد با خنده گفت: من یک هفته است که تمرین می کنم تا با تو کشتی بگیرم! من از خجالت اشکم جاری شد و دستش را بوسیدم و عذرخواهی کردم. بعد گفتم که دیگر کشتی را کنار خواهم گذاشت. مربی گفت: تازه یک قهرمان قوی تربیت کرده ایم و تو می خواهی کنار بکشی؟ اصلا نمی شود!

     حدود یک ماه بعد، به باشگاه رفتم و در برابر همه ی بچه ها از مربی عذرخواهی کردم و به تمریناتم ادامه دادم. مربی بعضی روزها برای آموزش و بهبود کشتی من، یکی دو نفر از بچه های تیم ملی را که قبلا شاگردش بودند، می آورد تا با من کشتی بگیرند و ضمن مبارزه چیزهایی از آن ها یاد بگیرم. روز به روز وضعیتم در کشتی بهتر می شد. من تصمیم گرفتم؛ برای جبران اشتباهم، تلاش کنم تا قهرمان کشور شوم و برای خانواده، مربی و همشهریانم افتخار کسب کنم و مطمئنم که به هدفم خواهم رسید.


۲۹ تیر ۹۷ ، ۱۵:۱۷ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سعید بیگی

پند فرزندانه

     حدود یک سال پیش، پسر جوانی را که از همسایگان سابق مان بود، در خیابان دیدم. او را خوب می شناختم. در دبیرستان شاگردی ممتاز و درسش عالی بود. ورزش هم می کرد و حتی در یک رشته ی رزمی مقام کشوری داشت.

     بعد از سلام و احوالپرسی از درسش پرسیدم. گفت که درس را رها کرده و می خواهد به خدمت سربازی برود. تا سال سوم دبیرستان درس خوانده بود و بعد درس را رها کرده بود و حدود یک سالی هم اینجا و آنجا، به کارهای خدماتی مشغول شده بود و حالا بلاتکلیف و سرگردان بود.

     از ورزش که پرسیدم، گفت: « دلم خونه!... دست رو دلم نگذار!... توی مسابقات حقم رو خوردند و چون کسی پیگیر کارم نبود، بی خیال ورزش شدم. » ناگهان سیگاری از جیبش بیرون آورد و به من تعارف کرد. گفتم: « می دونی که من اهلش نیستم! » خودش سیگاری آتش زد و گوشه ی لبش گذاشت و دودِ خامِ کُشَنده را با حرص و وَلَعی تمام فرو داد و به دنبالش چند سُرفه ی خشک اَمانش را بُرید.

     وقتی دلیل این وضعیت نابسامانش را جویا شدم، گفت که پدر و مادرش به خاطر یک سری مسائل ساده و بی اهمیت، خَرِ شیطان را سوار شده و بدون توجه به سرنوشت او و تنها خواهر کوچکش، از هم جدا شده و طلاق گرفته اند. پدرش را می شناختم، مرد آرام و ساکتی بود.

     از او پرسیدم: « تو که جوان عاقلی هستی، چرا گرفتار سیگار شدی و ترک تحصیل کردی؟ » نگاهی از سَرِ درد به من کرد و گفت: « من با هر دویشان صحبت کردم و از آن ها خواستم، با هم کنار بیایند و آشیانه ی گرممان را از هم نپاشند! اما هر دوی آن ها فقط به فکر خودشان بودند و من و خواهرم، اصلا جایی در قلبشان نداشتیم!

     حالا تازه اول کار است. من می خواهم هر دوی آن ها را مجازات کنم. تا جایی پیش می روم که بیایند و التماس کنند و بگویند که اشتباه کرده اند! » نمی دانستم چه بگویم، تصمیم گرفتم بیشتر به او نزدیک شوم، شاید بتوانم کمکش کنم. بنابراین شماره اش را گرفتم.

     چند روز بعد با چند نفر از دوستان، می خواستیم به کوه برویم. او را هم خبر کردم و با وجود این که نمی خواست بیاید؛ وادارش کردم، همراهیمان کند. به دوستانم سپرده بودم، با او گرم بگیرند تا جذب گروهمان شود. خوشبختانه موفق شدیم، او را به جمعمان اضافه کنیم.

***

     امسال در امتحانات خرداد، سال چهارم (پیش دانشگاهی) را با نمرات نه چندان جالب، قبول شد و از امتحان کنکورش هم راضی بود. امیدوارم هیچ فرزندی ناچار به پند دادن به پدر و مادرش نشود! آمین!


۲۷ تیر ۹۷ ، ۱۵:۴۹ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سعید بیگی

جوان دیروز


 

     دیروز به همراه خانواده به دیدن یکی از بزرگترهای فامیل رفتیم که حدود هشتاد سال دارد و پیرمردی نحیف، ضعیف و لاغر شده است. البته شکر خدا کارهایش را خودش ـ البته به کندی ـ انجام می دهد و فرزندانش از او نگهداری می کنند.

     همان لحظه با خودم فکر کردم، وضعیت امروز این پدر عزیز، آیینه ی آینده و فردای ماست، اگر زنده بمانیم و به آن سنین برسیم. خیلی خوب دوران میانسالی او را به خاطر دارم که به تنهایی تمام کارهای باغ و مزرعه را انجام می داد و خم به ابرو نمی آورد.

 

 


     از خدا می خواهم به تمام بزرگترها عمر با عزت بدهد و اگر قرار است ما هم به دوران پیری و کم توانی و ناتوانی برسیم، خودش آن چه را که برایمان لازم است در وجودمان نگاه دارد و آن چه لازم نیست از ما بگیرد.

 

     این عزیزان بیشترین چیزی را که از ما می خواهند، سرکشی و پرسیدن احوالشان و شنیدن حرف ها و درد دلهایشان است. وگرنه فرزندانشان مراقب آن ها هستند و نیازی به کمک ما ندارند. آن ها را دریابیم!

 

۱۷ تیر ۹۷ ، ۱۳:۵۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی