۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

عشق یا هوس...؟!


     وقتی داستان « لیلی و مجنون » یا یکی دیگر از داستان های عاشقانه ی ادبیات فارسی را می خوانیم و رابطه ی گرم و صمیمانه ی عاشق و معشوق را می بینیم، ابتدا به آنان حسادت می کنیم و با خود می گوییم: « این عشق ها فقط در قصه ها دیده می شود! »

     اما اگر کمی انصاف داشته باشیم و در زندگی پدران، مادران، اقوام و اطرافیان خود دقت کنیم، گاهی اوقات روابطی بسیار عالی تر از رابطه ی این شخصیت های داستانی را مشاهده خواهیم کرد، که خود داستانی هزاران بار زیباتر از « لیلی و مجنون » خواهد بود.

     کسانی که عاشقانه همسرشان را دوست داشته و دارند و دور از هم یک لحظه آرام و قرار ندارند. برای کسانی که از این عالم ـ عالم عشق ـ دورند، این رفتارها غیر ممکن و عجیب به نظر می رسد و قابل درک نیست.

     در عالم عشق، هر یک از طرفین می کوشند تا دیگری در آرامش و آسایش باشد و هر طور که دوست دارد زندگی کند و خوشبخت شود، حال اگر با او و در کنار او بود، نهایت خوشبختی است. ولی حتی اگر بدون او نیز خوشبخت شد، رضایت می دهند! البته این گذشت و فداکاری اصلا راحت نیست و گاه تا پایان عمر وجود فرد را می سوزاند و آب می کند!

     امروز متاسفانه در دنیای ما رسم شده است، اگر فردی که من او را دوست دارم، نخواست با من زندگی کند یا شرایط مانع شد، باید از زندگی راحت محروم شود و یا طوری گرفتار دردسر شود که آب خوش از گلویش پایین نرود یا بلایی بر سر خودم خواهم آورد تا دیگران را وادار به پذیرفتن خواسته هایم کنم! آیا این انصاف است؟ یا نشانه ی عاشق بودن است؟ این تنها به دلیل خودخواهی فرد است که بدون توجه به خواست دیگری، همه چیز را برای خود می خواهد.

     گذشتگان ما در اینگونه موارد اغلب گذشت می کردند و به خاطر علاقه ای که به طرف مقابل داشتند، هیچگاه او را ناراحت و گرفتار نمی توانستند ببینند! خداوند پاداش کسی را که این گذشت بزرگ را در زندگی بنماید، خواهد داد. چه بسا آن فرد شایسته ی ما نبوده و خداوند بهتر از آن را روزی ما خواهد کرد. ان شاءالله به آن فردی که شایسته ی شماست رسیده باشید یا برسید و خوشبخت شوید!


۱۹ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۰۱ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سعید بیگی

مَرد (1)

« مَرد! »



            شیشه ی جلو رو که تمیز کرد، چراغ سبز شد و راننده یک اسکناس داد دست باد تا به پسرک برسونه و تند گاز داد و رفت. باد اسکناس رو کمی چرخوند و بعد با شوخی توی جوی آب انداخت. 

       پسرک که اسمش مرتضی بود، شیرجه زد توی جوی پر آب و اسکناس رو به هر زحمتی بود از آب پس گرفت. بعد نگاه کرد و دید که اسکناس نیست؛ یک تِراول پنجاه تومنیه! 

     خیلی خوشحال شد، اما یک دفعه اون تِراول رو توی جیبش مچاله کرد و یک اسکناس دو تومنی رو توی آب فرو کرد و آورد بیرون. بعد شاد و خندان به طرف دیگه ی چهار راه حرکت کرد.

     ***

     اون طرف چهار راه جَوون خوش قیافه ای با لباس کثیف نشسته بود و اطرافش پر از دسته های گل، فال و یک سری خرت و پرت های دیگه بود. 

     مرتضی که می دونست جبار ـ همون جَوون خوش قیافه ـ مراقبش بوده، اسکناس دو تومنی خیس رو نشونش داد و گفت: فکر کرده می ذارم پول منو با خودش ببره!

     جبار نگاهی بهش انداخت و گفت: آفرین! داری کم کم مرد میشی. اگه کمی عاقل تر بشی این چهار راه رو با بچه ها می سپرم بهت تا دیگه مجبور نباشی شیشه بشوری و اذیت بشی.


۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۴۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی