... یک دفعه تمام بدنم یخ کرد و سرمای شدیدی داخل رگ هایم دوید. خواستم چشمانم را باز کنم، اما نتوانستم. احساس کردم پلک هایم سنگینی می کند و انگار آن ها را با چسب به هم چسبانده اند که باز نشود. بعد دیگر به یاد ندارم که چه شد؟ فکر کنم از حال رفتم یا بیهوش شدم.

     دوباره همان سرما تمام بدنم را به لرزه انداخت. انگار توی تمام رگ و پی هایم خون یخ زده جریان داشت. با همان لرزش بدنم به هوش آمدم. خیلی سعی کردم چشم هایم را باز کنم، اما ممکن نبود. خواستم از دستم کمک بگیرم، اما گوشش به حرفم بدهکار نبود. خواستم کمی تکان بخورم تا ببینم کجایم و چه وضعیتی دارم؟ اما هر چه تقلا کردم، نشد!

     کم کم به دنبال دستانم گشتم و حس کردم که دست راستم زیر بدنم جا مانده و بی حس شده. دنبال دست چپم رفتم و دیدم که روی زمین افتاده ولی کاری از آن بر نمی آید. اولش ترسیدم و فکر کردم قطع شده، اما با بدنم حس می کردم که به بازو وصل است. خدا رو شکر کردم که دستانم سالمند و هیچ کدام قطع نشده است.

     دوباره به چشمانم فشار آوردم، بلکه باز بشود. بعد از ده ها بار تلاش و پلک زدن، پلک هایم به سختی باز شدند. حس می کردم که دارم پلک می زنم، اما هیچ جایی را نمی دیدم. به پلک زدن ادامه دادم، تنها کاری که از من بر می آمد همین بود. آن قدر پلک زدم که دیگر خسته شدم. اما چیزی پیدا نبود. مطمئن شدم که کور شده ام. دست برداشتم و چشمانم را بستم.

     نمی دانم چه مدت گذشت؟ اما دیگر از آن وضع خسته شده بودم. هم سردم بود، هم جایی را نمی دیدم، هم دستانم را نمی توانستم تکان بدهم، هم هیچ صدایی را نمی شنیدم. حسابی از ناتوانی خودم حرصم گرفته بود. اگر کسی نمی دانست، خودم که می دانستم قهرمان کشتی آزادم. اما این آقای قهرمان، حالا ناتوان و نالان مثل آدم های فلج، این جا افتاده بود و هیچ کاری از دستش بر نمی آمد.

     یک دفعه به سرم زد که فریاد بکشم. حتما کسی صدای مرا می شنید و برای کمک می آمد. با تمام توان نفس عمیقی کشیدم و از ته دل فریاد زدم! بعد ساکت شدم و منتظر ماندم ببینم، کسی صدایم را شنیده و عکس العملی هست یا نه؟ خیر، هیچ خبری نبود. دو سه بار دیگر هم صدا زدم، اما خبری نشد. دیگر ساکت شدم.

     بعد این فکر به سَرَم زد که نکند مُرده ام و خودم خبر ندارم! چون تلاش های من برای هر نوع حرکت، جنبش و فریاد، برای اطلاع دادن وضعیتم یا خبر گرفتن از دنیای اطرافم کاملا بی نتیجه بود. بعد با خودم گفتم؛ اگر مرده بودم که نمی توانستم پلک بزنم یا داد و فریاد راه بیندازم! کمی امیدوار شدم و به زور به خودم قبولاندم که نمرده ام و زنده ام!

     اما این که الان کجا بودم و تنها این جا چه می کردم و چرا کسی به فریاد من نمی رسید، پر تکرارترین سوالاتی بود که در ذهنم بود و پاک دیوانه ام کرده بود. بارها وقتی موقع بیماری تب می کردم، کابوس می دیدم و یک جمله یا یک کلمه یا عدد، بیش از هزار بار در آن شدت تب و لرز برایم تکرار می شد و هر بار مانند پُتکی محکم به فرق سرم می خورد و من از شدت ضربه ی آن بر خود می لرزیدم.

     الان هم پرسش از وضعیتم و چگونگی گرفتاریم در آن، شبیه همان کابوس و هذیان های میان تب و لرز بود و کلافه ام کرده بود. در آن حال خراب تصمیم گرفتم بخوابم، شاید از این کابوس خلاص شوم و بار دیگر که چشمانم را باز می کنم؛ همه چیز درست شده و به وضع عادی خود برگشته باشد. با این فکر چشمانم را بستم و دیگر چیزی نفهمیدم.

     برای بار سوم سرما از خواب بیدارم کرد. باز هم چشم ها را به اطراف چرخاندم، بلکه چیزی یا جایی را ببینم اما بی فایده بود. بعد تمام تلاش های گذشته را تکرار کردم و هنگامی که از بی نتیجه بودنشان مطمئن شدم، خودم را رها کردم و منتظر شدم.

     نمی دانم چند ساعت گذشت که از آن انتظار بی نتیجه و لعنتی خسته شدم و باز خواستم بخوابم. اما دیگر خوابم نبرد. بعد با خود گفتم، اگر سعی کنم به گذشته فکر کنم، شاید یادم بیاید که چه بلایی بر سرم آمده است؟ خیلی تلاش کردم، اما هیچ فایده ای نداشت. از حادثه یا ماجرایی که مرا در این وضعیت قرار داده بود، هیچ چیزی به خاطر نداشتم!

***