من هیچ کدوم از پدربزرگ هام رو ندیدم. پدرِ پدرم که 9 سالگی بابام از دنیا رفته بود و بابام خیلی سختی و دردسر کشیده بود تا بزرگ بشه. البته مادربزرگم خیلی شیرزن بوده و این رو از حرف های مردمی که اون رو دیده بودند، می گم. مثل یک مرد از دو دختر و یک پسرش حمایت کرده بود و اون ها رو بزرگ کرده بود. مادرِ پدرم هم یک سال پیش از تولد من از دنیا رفته بود. خدا رحمتشون کنه!
پدرِ مادرم یک حکیم بوده که ظاهرا کارش خیلی درست بوده و از شهرستان می اومدند دنبالش و برای درمان بیمارانشون اون رو به شهرستان می بردند. خدا بیامرز خیلی به امام رضا (ع) علاقه داشته و زیاد به زیارت می رفته و اسمش شده بود؛ عمو مشهد!
طبیعیه که بچه هاش هم صداش بزنند؛ آقاجون مشهد! ایشون هم ظاهرا حدود بیست سال پیش از تولد من از دنیا رفته بودند. اما فقط مادرِ مادرم رو دیدم. همه به ایشون می گفتند؛ ننجون مشهد! خیلی مهربون بود و پاکیزه! حدود صد سالی داشت که از دنیا رفت. پاییز سال 1373 بر اثر زمین خوردن، لگنش شکست و یکی دو ماه بعد از دنیا رفت. روح جمیع رفتگان شاد ان شاءالله!
وقتی به شهرستان می رفتم اون قدر به من محبت می کرد که حد نداشت! خدا بیامرز ننجون مشهد با همه مهربون بود و همه دوستش داشتند. توی روستایی که زندگی می کرد، تقریبا توی هر خونه یکی از بچه ها، نوه ها یا نتیجه ها و نبیره هاش بودند.
خدا بیامرز تا روز آخر عمرش لب به روغن نباتی نزد. هیچ مریضی نداشت. فقط چشماش ضعیف شده بود و عینک می زد. حافظه ی فوق العاده ای داشت. خونه اش رو مثل دسته گل خودش تمیز می کرد. از تجربیاتش برای ما می گفت و راهنماییمون می کرد! شوخ و خنده رو بود. اون قدر که آدم از پیشش نشستن خسته نمی شد.
گنجینه ای از ضرب المثل های ناب و کاربردی بود. نصیحت هاش هنوز یادمه! حکایت های فوق العاده ای از قدیم نقل می کرد که خواستنی و شنیدنی بود. ورد زبونش احترام به بزرگترها و عاقلانه رفتار کردن بود. کاش بتونیم به نکته ها و سفارش هایی که گذشتگان مون برامون گذاشتند و رفتند، توجه و عمل کنیم تا زندگیمون روز به روز بهتر بشه. چون پشتوانه ی این مطالب، عمر با ارزش اون ها بوده و هست!