۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مادربزرگ» ثبت شده است

رسم زندگی

گنجشک زیبایی پشت پنجره نشست و به چپ و راستش نگاه کرد. بعد علفی را که به منقار گرفته بود، روی علف‌های خشک شده گذاشت و به سرعت پرید و رفت.

 

چند لحظۀ بعد گنجشک دیگری آمد که او هم علف به دهان بود. اما سر و گردنش رگه‌های تیره‌ای داشت که او را از گنجشک اول مشخص می‌کرد.

 

گنجشک اول مادر بود و این گنجشک دوم پدر! علف را روی علف‌های قبلی گذاشت، نگاهی به آن کرد و رفت.

 

حدود نیم ساعت بعد هر دو گنجشک با هم آمدند و علف‌هایی را که همراه داشتند روی بقیۀ علف‌ها ریختند.

 

بعد مشغول وصل کردن آنها به هم شدند و مدتی بعد یک لانۀ کوچک و زیبا ساخته شد.

 

چند روز بعد مادر تخم گذاشت و روی آنها خوابید. پدر می‌رفت و غذا می‌خورد و می‌آمد و روی تخم‌ها می‌خوابید.

 

بعد مادر برای غذا خوردن بیرون می‌رفت.

 

مدت‌ها بعد سه جوجۀ کوچک و زیبا مهمان آشیانۀ سادۀ آنها شدند.

 

مادربزرگ و پدربزرگ تمام این اتفاقات را از پشت پنجره می‌دیدند و به یاد تولد فرزندان‌شان می‌افتادند.

 

آنها گاهی اوقات برای پرنده‌ها غذا می‌ریختند و از دیدن منظرۀ غذا خوردن پرنده‌ها لذت می‌بردند.

 

جوجه گنجشک‌ها بعد از مدتی بزرگ شدند و از آشیانۀ پدری رفتند تا برای خود زندگی و خانوادۀ جدیدی تشکیل دهند.

 

اما گنجشک مادر و پدر باز هم آشیانۀ قبلی را بازسازی کردند و دوباره تخم گذاری و تولد جوجه‌ها و پرورش آنها و مهاجرت از خانۀ پدری تکرار شد.

 

آری! این رسم زندگی موجودات در دنیاست که تا قیام قیامت ادامه دارد.

 

آشیانه‌تان سبز و پر از شور زندگی باد!

 

 

 

۲۰ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۷ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سعید بیگی

چرا بهتر است یا چگونه؟

 

بعضی از بزرگوارانی که در زمینۀ مسائل و علوم روان شناسی چیزهایی خوانده اند و ادعای دانشمندی می کنند! (خودم را نمی گویم؛ چون هیچ چیزی بلد نیستم!) همیشه این نصیحت ها را برای ما بیان می فرمایند.

 

کدام پند و نصیحت ها؟

الان برایتان می گویم. همین که مثلا به جای اینکه بپرسی (چرا؟) بپرس (چگونه!)

 

من فکر می کنم، بعضی جاها چگونه به جای چرا جواب می دهد؛ اما بعضی جاها نه!

 

در آن صورت باید به دنبال جوابی بگردیم که با این شرایط، حتما جواب درستی نیست و بیشتر نوعی توجیه خواهد بود.

 

مثلا وقتی از چیزی ناراحت می شویم، نپرسیم چرا؟ بپرسیم چگونه از این ناراحتی خلاص شویم و کمتر عذاب بکشیم.

 

اما وقتی کار بالا بگیرد و پای مسائلی به زندگی مان باز شود که نتوان به سادگی از چرایی آن گذشت؛ دیگر نمی توان به سادگی با یک چگونه سر و ته کار را هم آورد.

 

نمی دانم متوجه منظورم می شوید یا نه؟ من نه نظامی هستم، نه سیاست مدارم، نه مسئول کاری و جایی هستم. من فقط یک انسانم که دغدغۀ زندگی خودم، اطرافیان و مردمم را دارم. همین و بس!

 

وقتی می بینم کسی در کنار من آزار می بیند، نمی توانم بی توجه و آرام بنشینم. تا جایی که بتوانم به او کمک می کنم و در ادامه برای گرفتن قانونی حق، همراهیش خواهم کرد.

 

اگر هم نتوانم، نه مثل مادربزرگ ها می نشینم غُر بزنم و نه مثل بعضی ها زبان به دشنام این و آن باز می کنم.

 

خلاصۀ کلام این که اگر مرد میدانی بسم الله! اگر هم نیستی؛ لازم نیست این و آن را به کم کاری و بی توجهی و هزار صفت دیگر متهم کنی.

 

سرت به زندگیت باشد و مزاحم دیگران نشو. اگر بد می گویم بگو! ممکن است مخالف نظر شما باشد، اما بد نیست.

 

برای همۀ شما عزیزان آرزوی شادی، پیروزی، بهروزی و سربلندی دارم. حق نگهدارتان!

 

 

 

۲۳ دی ۹۸ ، ۲۰:۵۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید بیگی

ننجون مشهد!

من هیچ کدوم از پدربزرگ هام رو ندیدم. پدرِ پدرم که 9 سالگی بابام از دنیا رفته بود و بابام خیلی سختی و دردسر کشیده بود تا بزرگ بشه. البته مادربزرگم خیلی شیرزن بوده و این رو از حرف های مردمی که اون رو دیده بودند، می گم. مثل یک مرد از دو دختر و یک پسرش حمایت کرده بود و اون ها رو بزرگ کرده بود. مادرِ پدرم هم یک سال پیش از تولد من از دنیا رفته بود. خدا رحمتشون کنه!


پدرِ مادرم یک حکیم بوده که ظاهرا کارش خیلی درست بوده و از شهرستان می اومدند دنبالش و برای درمان بیمارانشون اون رو به شهرستان می بردند. خدا بیامرز خیلی به امام رضا (ع) علاقه داشته و زیاد به زیارت می رفته و اسمش شده بود؛ عمو مشهد!


طبیعیه که بچه هاش هم صداش بزنند؛ آقاجون مشهد! ایشون هم ظاهرا حدود بیست سال پیش از تولد من از دنیا رفته بودند. اما فقط مادرِ مادرم رو دیدم. همه به ایشون می گفتند؛ ننجون مشهد! خیلی مهربون بود و پاکیزه! حدود صد سالی داشت که از دنیا رفت. پاییز سال 1373 بر اثر زمین خوردن، لگنش شکست و یکی دو ماه بعد از دنیا رفت. روح جمیع رفتگان شاد ان شاءالله!


وقتی به شهرستان می رفتم اون قدر به من محبت می کرد که حد نداشت! خدا بیامرز ننجون مشهد با همه مهربون بود و همه دوستش داشتند. توی روستایی که زندگی می کرد، تقریبا توی هر خونه یکی از بچه ها، نوه ها یا نتیجه ها و نبیره هاش بودند.


خدا بیامرز تا روز آخر عمرش لب به روغن نباتی نزد. هیچ مریضی نداشت. فقط چشماش ضعیف شده بود و عینک می زد. حافظه ی فوق العاده ای داشت. خونه اش رو مثل دسته گل خودش تمیز می کرد. از تجربیاتش برای ما می گفت و راهنماییمون می کرد! شوخ و خنده رو بود. اون قدر که آدم از پیشش نشستن خسته نمی شد.


گنجینه ای از ضرب المثل های ناب و کاربردی بود. نصیحت هاش هنوز یادمه! حکایت های فوق العاده ای از قدیم نقل می کرد که خواستنی و شنیدنی بود. ورد زبونش احترام به بزرگترها و عاقلانه رفتار کردن بود. کاش بتونیم به نکته ها و سفارش هایی که گذشتگان مون برامون گذاشتند و رفتند، توجه و عمل کنیم تا زندگیمون روز به روز بهتر بشه. چون پشتوانه ی این مطالب، عمر با ارزش اون ها بوده و هست!

۳۱ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۴۶ ۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سعید بیگی

کاریز (قنات) 1

     سر جاده آبادی که رسیدیم، گفتم مینی بوس نگه داشت و پیاده شدم. شاگرد راننده از بالای باربند چمدونم رو داد پایین. بعد مینی بوس ناله کنان راه سربالایی دامنه ی کوه رو گرفت و رفت. من هم بلافاصله چمدون به دست راه افتادم طرف آبادی.

     چمدون سنگین بود و خدا خدا می کردم، یکی برسه و کمکم کنه. یک دفعه صدای یک موتوری از پشت سرم اومد. برگشتم و نگاه کردم. یکی از اهالی بود که نگه داشت و من رو هم سوار کرد و به آبادی رسوند. توی اون چند دقیقه خبرهای مهم رو گرفتم و به طرف خونه ی پدری رفتم.

     وقتی رسیدم و در زدم، صدای مادربزرگ ـ که ما ننجون صداش می کردیم ـ از کُنج اِیوون شنیده شد که داد می زد: یکی اون در رو باز کنه، دارن در می زنند. طولی نکشید که در باز شد و من اول از همه خواهر کوچکم رو دیدم. باورم نمی شد. ماشاءالله چقدر بزرگ شده بود.

     رفتیم تو و خواهرم با فریاد، خبر اومدن من رو اعلام کرد. یک دفعه همه ریختند، توی حیاط و ولوله ای به پا شد که بیا و ببین! بعد رفتیم توی اِیوون کنار ننجون نشستیم و نفسی تازه کردیم و بعد از خوردن شربت و چایی، احوالپرسی شروع شد و من از تموم شدن درسم گفتم و این که کارم رو از محل خودمون شروع می کنم.

     توی این سه چهار سالی که من نبودم، خیلی چیزها تغییر کرده بود. اما آدم ها کمتر تغییر کرده بودند و تنها یه چین روی صورت بزرگترها و چند چین روی دامن دخترها و شلوار پسرها زیاد شده بود. بعد با برادر بزرگم به سر زمین کشاورزی و باغ و مزرعه رفتیم.

     اوضاع زمین بد نبود، اما کمبود آب شادابی رو از کشت و کار و مزرعه گرفته بود. اهالی آب رو از ده بالا می خریدند و با زحمت به آبادی می آوردند و حتی نیمی از اون هم به مزرعه نمی رسید.

     بیشتر اهالی می گفتند، با یک چاه عمیق مشکل حل می شه و تصمیم داشتند، از اداره ی جهاد کشاورزی درخواست حفر چاه بکنند. بعد ازظهر با برادرم گشتی توی روستا و باغ های اطراف زدیم و بعد به سر قنات آبادی رفتیم. چند تا سنگ انداختیم، اما چاه ِ نزدیک ِ چشم ِ قنات، خشک بود.

***



۱۴ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۵۸ ۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سعید بیگی

امید (2)

 

 

     مادربزرگ از لحظه ی تماس بچه ها هوایی شده بود و دیگر دلش آرام و قرار نداشت. زمان به کندی می گذشت و هر لحظه برایش ساعت ها طول می کشید. پرستاران برای آرام کردنش به او گفتند که بچه هایش روز جمعه پس از پیدا کردن خانه به سراغش خواهند آمد.

 

 

     از همان روز جمعه ی اول، مادربزرگ استراحت را کنار گذاشت و منتظر بچه ها نشست. اما نه مادربزرگ و نه مسئولان آسایشگاه سالمندان، نمی دانستند که بچه ها در چند کیلومتری آسایشگاه تصادف کرده اند. پسر به کُما رفته و دختر نیز زخمی شده و حافظه اش را از دست داده است.

 

 

     متاسفانه کاری از دست هیچ کس بر نمی آمد. تمام پرستاران و مسئولان آسایشگاه نگران حال مادربزرگ بودند و دعا می کردند که بچه ها زودتر بیایند. تلاش و پی گیری آن ها هم به جایی نرسید. چون شماره تلفن و آدرسی از بچه ها در ایران نداشتند و تماس ها مربوط به خارج از کشور بود. آن ها فقط دعا می کردند که این دیدار هر چه زودتر اتفاق بیفتد.

 

 

     در طول این چهل روز مادربزرگ پیرتر و فرسوده تر شده بود. او که با همه گرم برخورد می کرد و همه را شاد می کرد، اکنون غمگین ترین عضو مجموعه بود. پیش از این تمام کارهایش را خودش انجام می داد، اما اکنون برای کوچکترین کار نیاز به کمک داشت. در چشمان پیرزنِ تنها نا امیدی موج می زد.

 

 

 

 

     هر چه امیدش به آمدن بچه ها کمتر می شد، تاب و توان بیشتری از دست می داد و حالش بدتر می شد. کم کم داشت حافظه اش را کاملا از دست می داد و تمام ساعات شبانه روز کارش نگاه کردن به حیاط آسایشگاه از پشت پنجره بود.

 

 

***

 

 

     بالاخره عشق مادری کارساز شد. کسی نمی داند مادر به خدا چه گفت که دریای لطف و رحمت الهی به جوش آمد و شد آن چه باید می شد!

 

 

     یک روز صبح تلفن آسایشگاه زنگ خورد و صدایی لرزان از پشت گوشی سراغ مادربزرگ را گرفت. یک ساعت بعد پسر و دخترش به دیدن مادر آمدند و از بلایی که بر سرشان آمده بود گفتند. روز گذشته پسر از کُما بیرون آمده بود و خواهرش را همراه خود برای دیدن مادر و برگشتن حافظه اش آورده بود.

 

 

     وقتی مادر بچه ها را دید، ناگهان از جا برخاست و هر دو را در آغوش گرفت و مدتی با هم گریه کردند. دختر هم با دیدن مادر همه چیز را به یاد آورد و همان روز از آسایشگاه رفتند. چند روز بعد به افتخار مادر جشنی در آسایشگاه برگزار کردند و سپس به خانه رفتند تا به جای سال هایی که از هم دور بودند، زندگی کنند!

 

 

 

 

۱۶ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۶ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید بیگی

امید (1)


     تنها بین بوته ها نشسته بود و حواسش به خودش نبود. مدام به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. نسیم خنک صورتش را قلقلک می داد و تارهای موی سفید و بلندش را مثل شلاق به صورتش می زد. البته این ضربه ها درد نداشت اما حواسش را پرت می کرد.

     همیشه روزهای جمعه حالش این طور بد می شد. عصبی، کم حوصله و زود رنج! مادربزرگ اصلا از به انتظار نشستن خوشش نمی آمد و حوصله ی انتظار کشیدن نداشت. می ترسید نکند امروز هم بیهوده منتظر بماند.



     حدود پنج یا شش هفته منتظر نشسته بود تا پسر و دخترش به سراغش بیایند و او را با خود ببرند اما خبری از آنان نشده بود. آن روز هم از صبح زود بعد از خوردن صبحانه و داروهایش، میان باغچه ی کوچک آسایشگاه و بین بوته ها تنها تا یک ساعت بعد از ظهر چشم به راه مانده بود و وقتی از آمدن بچه ها نا امید شده بود، به اتاقش بر گشته بود و تا شب روی تختش گریه کرده بود.

     در این حال نه با کسی حرفی می زد و نه چیزی می خورد و تا صبح شنبه هیچ کس از او کلمه ای نمی شنید. امروز هم فقط حواسش به در ورودی آسایشگاه بود و چشم به راه بچه هایش بود که قرار بود، بیایند و او را همراه خودشان به منزل ببرند، اما هنوز خبری نبود. مادربزرگ چشمش به در خشک شده بود اما اثری از فرزندانش دیده نمی شد.


***


     مدت ها پیش از این، پسر و دخترش برای تحصیل به خارج از کشور رفتند و او هم تمام خانه و دارایی شان را فروخت و هزینه ی درس و تحصیلشان کرد و خودش هم که تنها مانده بود، به آسایشگاه سالمندان رفت.



     بچه ها هر چند روز یک بار با او تماس می گرفتند و برایش از درس و تحصیل و کارشان می گفتند و او هم با لذتی تمام نشدنی به حرف هایشان گوش می داد و نیرو می گرفت.

     حدود چهل روز پیش پسر و دخترش در تماس با آسایشگاه سالمندان، گفته بودند که پس از پایان تحصیلات، به زودی بر می گردند و هنگامی که جایی برای ماندن پیدا کردند، به سراغ مادرشان خواهند آمد و او را با خود خواهند برد.


۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۴:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی

سُفره ی بی ریا


     مادربزرگ، تنها پشت پنجره ی رو به کوچه نشسته بود و کوچه را نگاه می کرد. او هیچ کسی را نداشت که سراغش را بگیرد و به او سر بزند. فرزندانش سال ها پیش به اروپا مهاجرت کرده بودند و خواسته بودند او را هم با خود ببرند، اما او حاضر نشده بود، همراه آن ها برود.

     بچه ها هم برای این که اذیت نشود، برایش آپارتمانی خریده بودند و هر ماه پول کافی به حسابش می ریختند تا اموراتش را بگذراند. برای این که تنها نماند، یکی از بستگان دورش را ـ که زنی بیوه بود و تنها زندگی می کرد ـ آورده بودند و ماهانه حقوقی به او می دادند تا هم برایش غذایی فراهم کند و هم مونس تنهایی او باشد.

     دوسال بعد از رفتن بچه ها بیوه زن ازدواج کرد و از پیش او رفت و با این که گاهی به او سر می زد، اما این دیدارهای گاه و بیگاه، چاره ی درد تنهایی اش نبود. او لوازم مورد نیازش را از مغازه ی سر کوچه تهیه می کرد. هر روز چند نفر از خانم های همسایه، به او سر می زدند و در انجام کارهای خانه به او کمک می کردند.

     مادربزرگ گاهی اوقات مقداری آب و دانه، لبه ی بیرونی پنجره می ریخت و گنجشک ها و کبوترانی که گرسنه بودند، نزدیک می آمدند و غذا می خوردند و این غذا دادن به پرندگان ساعت ها او را سرگرم و خوشحال می کرد.



     مدتی بعد مادربزرگ پنجره ی اتاقی را که رو به کوچه بود، باز کرد و آب و دانه را روی میزی ریخت که داخل اتاق بود و بدین ترتیب در سرما و گرما پرندگان با آسایش بیشتری به غذا خوردن مشغول می شدند و همه از او تشکر می کردند.

     چندسال گذشت. مادربزرگ بیمار شد و همسایگان او را به بیمارستان بردند و فرزندانش را خبر کردند. همه آمدند و با او خداحافظی کردند. مادربزرگ از آن ها خواست خانه را نفروشند و یکی از همسایه ها قبول کند تا وقتی پرندگان به آن خانه رفت و آمد می کنند، برایشان آب و دانه بریزد. اما این شدنی نبود و هیچ کس چنین مسئولیتی را نمی پذیرفت.

     اما فرزندان تصمیم دیگری گرفتند. خانه را ـ پس از رفتن مادربزرگ ـ فروختند و در پارک نزدیک خانه، جایی برای آب و دانه خوردن پرندگان ساختند. هر ماه مبلغی را برای خرید دانه به حساب شهرداری می ریختند و پرندگان بی غذا را مهمان سفره ی مادربزرگ می کردند.


۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۹:۰۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی

تنهایی امروز

     گاهی وقت ها که بی خواب و پریشان می شوم و خسته و دلگیر از پرسه زدن در فضای مجازی و از تماشای تلویزیون ـ که مدتی است با او قهرم ـ نیمه شب یا به کوچه پناه می برم و یا بر روی بام می روم و در تنهایی با خودم خلوت می کنم و در واقع از حمع آدم ها به خودم پناه می بَرَم.

     همه ی ما انسان ها به نوعی تنهاییم. هنگامی که به دنیا می آییم، تنهاییم! در طول زندگی با این که ظاهرا در کنار خانواده، بستگان، دوستان و اقوام هستیم؛ اما در اصل تنهاییم و در نهایت نیز تنها از دنیا می رویم و چقدر دردناک است که در میان جمع تنها باشی! آنان که این درد را چشیده و غمش را به دوش کشیده باشند، می دانند که چه می گویم! به قول مادربزرگ مرحومم « پر کس و کار و بی کس و کار... ! »

     نمی دانم چرا سرنوشت ما را اینگونه نوشته اند!؟ گاهی دلمان آن قدر غصه دار می شود و می گیرد که تصور می کنیم، یک تخته سنگ چند تُنی روی سینه ی ما گذاشته اند و نفس مان را بریده اند. در این فضای غم انگیز و جانکاه یک جمله ی محبت آمیز در حکم آبی است که بر سر آتش درونمان بریزند و ما را از آن عذاب و درد سخت نجات دهند!

     اما افسوس!! تعداد آدم هایی که با نگاه و کلامشان به دیگران انرژی می دهند و آنان را دلگرم و امیدوار به زندگی می کنند؛ بسیار کم است. بیشتر ما وقتی کسی را شاد و آرام می بینیم، مثل اینکه چیزی از ما برداشته باشد، در حد توان می کوشیم، بیشترین ضربه را به او بزنیم و حداقل حال خوش را از او بگیریم و ناراحت و ناامید رهایش کنیم؛ و این میوه ی درخت حسد و دیگر بیماری های روحی ماست!

     کاش بدانیم که نگاه و کلام ما چقدر می تواند معجزه کند و بر ناخودآگاه اطرافیان مان اثر مثبت و مطلوب بگذارد و حالشان را بهتر کند و با این کار، حال خود ما هم بهتر می شود! کاش تا دیر نشده، با نگاهی محبت آمیز و کلامی مِهر انگیز دلی را شاد کنیم که بزرگان گفته اند:


« دلی را غنچه کن گر می توانی     

                               پریشان کردن دل ها هنر نیست! »

۱۴ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی

تن آدمی شریف است به جان آدمیت ... !

     چندی پیش مسافر تاکسی شدم برای رفتن به گوشه ای از این شهر بی در و پیکر! در میانه ی راه مادربزرگی دست بلند کرد و راننده ی میانسال، ماشین را نگه داشت. مادربزرگ با کمک مسافر عقبی سوار شد و ماشین به راه افتاد.
     هنوز دویست قدم نرفته بودیم که مادربزرگ با دعا به جان راننده اعلام کرد که می خواهد پیاده شود. راننده ماشین را با کمی غُرغُر نگه داشت و مادربزرگ باز هم با کمک مسافر عقبی به کُندی و با آرامش پیاده شد، در حالی که هنوز به دعاگویی مشغول بود. بعد تا کنار خیابان عقب عقب رفت و لب جدول نشست تا نفسی تازه کند.
     راننده ی عصبانی ترمز دستی را با صدایی وحشتناک کشید و از ماشین پیاده شد. سپس به مجادله با مادربزرگ مشغول شد و ابدا توجهی به خواهش های او و پادرمیانی ما و دیگر مسافران نکرد. مادربزرگ که پولی همراه نداشت، از او خواست گذشت کُنَد و او را در برابر مسافران و رهگذران شرمنده نسازد. اما راننده گوشش بدهکار این حرف ها نبود و ساز خودش را می زد.
     بالاخره با اصرار فراوان راننده راضی به حرکت شد و با عباراتی نه چندان زیبا، مادربزرگ بیچاره را آباد کرد. مبلغ کرایه آن قدر ناچیز بود که همه از برخورد راننده با پیرزن بیچاره تعجب کردند.
     این گونه برخوردها حتی اگر یک در میلیون باشد، باز هم برای مردم ما و جامعه ی ما نازیباست و ناشایسته! امیدواریم کمتر شاهد این صحنه ها باشیم.
۰۲ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی