۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روستا» ثبت شده است

کاریز (قنات) 2



     همین طور به بقیه ی چاه ها هم سر زدیم و هر چند تا یکی رو امتحان می کردیم تا ببینیم، آب داره یا نه؟ بالاخره چاه ها رو رد کردیم، تا رسیدیم به مادر چاه؛ چاهِ اصلی قنات. چند تایی سنگ انداختیم و صدای آب رو شنیدیم. برادرم تعجب کرده بود. می گفت تا یکی دو ماه پیش این چاه خشک بود.

     بعد رفتیم خونه و ماجرا رو تعریف کردیم. قرار شد، فردا با طناب و وسایل برگردیم و بریم داخل چاه رو ببینیم. فردا صبح زود با پدر، برادر و چند نفر از اهالی رفتیم و به مادر چاه رسیدیم. یکی از اهالی که وارد بود، طناب رو به خودش بست و با کمک ما وارد چاه شد. کم کم پایین رفت تا رسید ته چاه. چند دقیقه ای گذشت، تا این که فریاد زد: منو بکشید بالا.



     با کمک ما بالا اومد و تمام لباس هاش خیس بود. گفت: باورتون نمی شه، قنات قد دو سه تا آدم آب داره! اما چشمش کور شده و به چاه های بعدی راه نداره. باید لایروبی بشه. بعد همگی به آبادی برگشتیم و شب بعد از نمازجماعت، جریان رو برای مردم گفتیم. همه حاضر به کمک بودند. کدخدا گفت: چاه عمیق چاره ی کار نیست! شیره ی جون زمین رو می کشه و گرفتار می شیم.

     همه تایید کردند و قرار شد، اگر قنات ـ حتی با آب کم ـ راه افتاد، قید چاه عمیق رو بزنند. اما لایروبی قنات کار ساده ای نبود. هم نیروی ورزیده و با تجربه لازم بود و هم هزینه داشت. فردای اون روز با کد خدا و آقاجون به جهاد کشاورزی رفتیم و ماجرای قنات رو گفتیم. کارشناسان جهاد استقبال کردند و بعد از بازدید و بررسی، قول کمک دادند.



     ما از هفته ی بعد کار لایروبی قنات رو شروع کردیم. کار لایروبی، سخت و طاقت فرسا بود؛ اما با همت اهالی و حمایت جهاد کشاورزی بعد از دو سه ماه قنات راه افتاد و آب به چشم قنات رسید. مقدار آب از اون چیزی که فکر می کردیم، کمتر بود. اما همین آب برای زمین های آبادی کافی بود.

     وقتی قنات راه افتاد، دیگه کسی مجبور نبود از ده بالا آب بخره تا باغ و مزرعه ش رو سر سبز نگه داره. آب قنات در فرصت کوتاهی هم زمین ها و هم آب و هوای آبادی رو عوض کرد. من به عنوان یک مهندس کشاورزی اولین کارم رو از آبادی خودمون شروع کردم و با هماهنگی جهاد کشاورزی، به روستاهای اطراف هم سری زدم و با مردم صحبت کردم، تا بتونم به اون ها هم کمک کنم.

     اگر کمک اهالی و حمایت جهاد کشاورزی نبود، هیچ کدوم از برنامه ها و طرح های ما به نتیجه نمی رسید. از قدیم گفتند: « یک دست صدا نداره! »


۱۵ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۰۵ ۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
سعید بیگی

کاریز (قنات) 1

     سر جاده آبادی که رسیدیم، گفتم مینی بوس نگه داشت و پیاده شدم. شاگرد راننده از بالای باربند چمدونم رو داد پایین. بعد مینی بوس ناله کنان راه سربالایی دامنه ی کوه رو گرفت و رفت. من هم بلافاصله چمدون به دست راه افتادم طرف آبادی.

     چمدون سنگین بود و خدا خدا می کردم، یکی برسه و کمکم کنه. یک دفعه صدای یک موتوری از پشت سرم اومد. برگشتم و نگاه کردم. یکی از اهالی بود که نگه داشت و من رو هم سوار کرد و به آبادی رسوند. توی اون چند دقیقه خبرهای مهم رو گرفتم و به طرف خونه ی پدری رفتم.

     وقتی رسیدم و در زدم، صدای مادربزرگ ـ که ما ننجون صداش می کردیم ـ از کُنج اِیوون شنیده شد که داد می زد: یکی اون در رو باز کنه، دارن در می زنند. طولی نکشید که در باز شد و من اول از همه خواهر کوچکم رو دیدم. باورم نمی شد. ماشاءالله چقدر بزرگ شده بود.

     رفتیم تو و خواهرم با فریاد، خبر اومدن من رو اعلام کرد. یک دفعه همه ریختند، توی حیاط و ولوله ای به پا شد که بیا و ببین! بعد رفتیم توی اِیوون کنار ننجون نشستیم و نفسی تازه کردیم و بعد از خوردن شربت و چایی، احوالپرسی شروع شد و من از تموم شدن درسم گفتم و این که کارم رو از محل خودمون شروع می کنم.

     توی این سه چهار سالی که من نبودم، خیلی چیزها تغییر کرده بود. اما آدم ها کمتر تغییر کرده بودند و تنها یه چین روی صورت بزرگترها و چند چین روی دامن دخترها و شلوار پسرها زیاد شده بود. بعد با برادر بزرگم به سر زمین کشاورزی و باغ و مزرعه رفتیم.

     اوضاع زمین بد نبود، اما کمبود آب شادابی رو از کشت و کار و مزرعه گرفته بود. اهالی آب رو از ده بالا می خریدند و با زحمت به آبادی می آوردند و حتی نیمی از اون هم به مزرعه نمی رسید.

     بیشتر اهالی می گفتند، با یک چاه عمیق مشکل حل می شه و تصمیم داشتند، از اداره ی جهاد کشاورزی درخواست حفر چاه بکنند. بعد ازظهر با برادرم گشتی توی روستا و باغ های اطراف زدیم و بعد به سر قنات آبادی رفتیم. چند تا سنگ انداختیم، اما چاه ِ نزدیک ِ چشم ِ قنات، خشک بود.

***



۱۴ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۵۸ ۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سعید بیگی