۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کشور» ثبت شده است

پند بزرگان


     یکی از بستگان ما روانشاد « سرهنگ مصطفی عباسی » هنگامی که پسرش عازم خارج از کشور بوده، این شعر را سروده و به او می دهد تا به عنوان یادگار با خود ببرد و سفارش می کند که: « این شعر همیشه جلوی چشمت باشد تا وقتی از خانه و خانواده دور هستی، آنان را به یاد داشته باشی و زیاد احساس دلتنگی نکنی! » و پسر هم بنا بر سفارش پدر این پندنامه را تا امروز به یادگار نگاه داشته است.

     زنده یاد عباسی، اهل مطالعه بوده و کتابخوانی اندیشمند به شمار می رفتند و علاقه ی ویژه ای به حکیم فرزانه ی توس « ابوالقاسم فردوسی » و شاهکار ارزشمندشان « شاهنامه » داشتند و پندنامه ی مزبور را نیز بر همان وزن ابیات شاهنامه سروده اند. ایشان چند سال پیش که میهمان ما بودند، این شعر را با خط خود نوشتند و به ما هدیه کردند و بنده اجازه ی نشر آن را نیز از ایشان گرفتم. روحشان شاد و یادشان گرامی باد.




۲۳ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۰۰ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱
سعید بیگی

هویت دوگانه


     گروهی از مردم کشور ما دچار نوعی دوگانگی هویت و شخصیت شده اند. یعنی اندیشه، سخن و عملکردشان به گونه ای است که می شود، دو نوع شخصیت را در وجودشان مشاهده کرد.

     از یک سو دلشان می خواهد انسانی مثبت، مفید، قابل اعتماد، دلسوز و به معنی واقعی کلمه انسان باشند. یعنی آن چه خوبان همه دارند، ایشان یکجا دارا باشند!

     از سوی دیگر با ملاحظه ی بعضی افراد و شرایط، ترجیح می دهند؛ منفی، طمعکار، فرصت طلب، بی رحم و به معنی واقعی کلمه شیطان باشند! و این کار را زرنگی می دانند!

     وقتی در کنار خانواده هستند، حامی دلسوزی می شوند که از پرواز یک پروانه به وجد آمده و اشکشان جاری می شود. اما وقتی از خانواده دورند، ممکن است، برخوردی تند و نامناسب با دیگران، حتی کودکان و حیوانات داشته باشند.

     این قبیل افراد شخصیتی مردم آزار و بسیار خودپسند دارند و چهره ی زیبایشان، در واقع نقابی است که این زشتی ها را به طور موقت می پوشاند. اما از آن جایی که خورشید همیشه پشت ابر نمی ماند، یک روز همه چیز آشکار می شود و اطرافیان از عمق زشتی درونشان اگاه می شوند.

     همواره آرزو کرده ام که این افراد پیش از کنار رفتن نقابشان، به خود آیند، توبه کنند و درون و بیرون خود را پاک و با صفا کنند. بدترین منظره برای من شرمندگی یک انسان به هر دلیل و در هر شرایط است و از خدا خواسته ام که تا حد امکان شاهد این صحنه ها نباشم. تا او چه صلاح بداند و برایمان چه رقم بزند!


۱۸ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۱ ۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سعید بیگی

قدردان داشته ها باشیم



     بعضی وقت ها آن قدر گرفتار دردسرها و مشکلات زندگی می شویم که متوجه نعمت های فراوان و باارزشی که در اطرافمان داریم، نمی شویم و شروع به بدگویی از این، آن، زمین و آسمان می کنیم و اصلا به این نکته توجه نداریم که این بد رفتاری ها، فقط حالمان را بدتر می کند و بس!

     اگر کمی، فقط کمی دقت داشته باشیم؛ متوجه انبوه بی شمار نعمت هایی می شویم که در اختیار داریم و اکنون در حال استفاده از آن ها هستیم. هر عضو سالم بدن و در مجموع سلامتی جسم، روح و روان، از بزرگترین نعمت های خدا هستند! هم چنین داشتن یک خانواده ی سالم و دلسوز که مراقب ما و کج خلقی های مان هستند و با وجود این تحمل مان می کنند و دوستمان دارند!

     دیگر خانه ای که در آن به راحتی سر بر بالین می گذاریم و هنگامی که حوصله ی هیچ کسی را نداریم، در آن به آغوش تنهایی پناه می بریم و کسی مزاحممان نمی شود. خودمان کاری داریم یا کسی هست که درآمدی دارد و هزینه های زندگی مان را تامین می کند و مجبور نیستیم به این و آن رو بزنیم و خودمان را تحقیر کنیم و دچار رنج و سختی بشویم!

     کشوری که در مقایسه با بسیاری از کشورها امنیت دارد و با خیال راحت و آسوده در آن زندگی می کنیم. دوستان، بستگان و اقوامی که با دیدنشان گل از گلمان باز می شود و خاطرات شیرین و دوست داشتنی با آنان داشته و داریم که با یادآوری آن ها دلمان غنج می رود و شاد می شویم و حال خوبی پیدا می کنیم!

     و نعمت های بی شمار دیگر .......... !

اما؛

     اما همه ی این ها، حق ما به عنوان انسان و اشرف مخلوقات خداوند است و این چیزی از مسئولیت کسانی که اداره ی امور کشور را در دست دارند، کم نمی کند و باید بیش از این امکانات در اختیار ما باشد و زندگی بهتری داشته باشیم! این امکانات که در اختیار همه ی مردم ماست، مربوط به ده ها سال پیش جهان است و مردم ما لایق امکانات بهتری نسبت به گذشته هستند! و این سخنان به هیچ روی انکار مشکلات و رافع مسئولیت صاحبان قدرت در جامعه نیست!!

     به هر حال می خواهم بگویم، اگر ما فقط متوجه نکات منفی و اشکالات باشیم، خودمان هم دست به کار شده ایم تا حال خودمان را خرابتر کنیم و با بازگویی ایرادات و اشکالات برای خودمان، کمکی به رفع آن ها نکرده ایم! بلکه می توانیم به جای نداشته ها، از داشته هایمان برای هم بگوییم و از آن ها لذت ببریم و حس خوب و مثبتی پیدا کنیم و حالمان بهتر شود!


۱۱ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۲۶ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید بیگی

مردم و مسئولان...

     آورده اند که: دو نفر کنار دیواری نشسته بودند و گریه می کردند. از یکی از آن ها پرسیدند: چرا گریه می کنی؟ گفت: گرسنه ام. از دومی که بقچه ی نانی زیر بغل داشت، پرسیدند: تو چرا گریه می کنی؟ گفت: من با این گرسنه ابراز همدردی می کنم تا دردش کمتر شود!

     گفتند: اگر از نان هایی که همراه داری؛ تکه ای به این گرسنه بدهی، از گرسنگی نجات می یابد و دیگر گریه نخواهد کرد. صاحب نان ها گفت: از نان خبری نیست! اما اگر بخواهد تا فردا برای دلجویی او گریه خواهم کرد!!

***

     امروز این ماجرا حکایت مردم ما و مسئولان کشور است! مسئولان اگر بخواهیم تا قیام قیامت برای دلجویی ما گریه خواهند کرد، اما به شرط آن که سخنی از نان بر زبان نیاوریم!!

     مسئولان محترم تمام نهج البلاغه به ویژه نامه های امام علی (ع) به فرماندارانش چون مالک اشتر را از حفظ با سه روش ترتیل، تحقیق و صوت مجلسی برایمان می خوانند، اما دریغ از برداشتن یک قدم ناچیز برای حل مشکل مردم...!؟

     اینجا سه حالت ممکن است اتفاق بیفتد:

1. مسئولان به خدا، آخرت و ثواب و عذاب هیچ اعتقادی ندارند!

2. مسئولان یک حواله ی ویژه ی خانوادگی برای ورود به بهشت دارند!

3. مسئولان در روز قیامت به دلیل پایمال کردن حق مردم به شدت(؟!) عذاب می شوند!

     * گزینه ی 2 با عدالت خدا جور در نمی آید و اشتباه است. به نظرم بعضی حضرات به دلیل گزینه ی 1 با گزینه ی 3 روبرو می شوند! اما این حساب و کتاب قیامت است، حال تکلیف این دنیای حضرات چه می شود؟ آیا گرفتار دردسر شدن و عذاب کشیدنشان در این دنیا، رنج و درد ما را جبران می کند...؟ باید عاقل باشیم و عاقلانه رفتار کنیم تا از ما سوء استفاده نکنند!


۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۲۴ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سعید بیگی

قهرمان (2)

     بیشتر که فکر کردم، یادم آمد جوانی قوی و ورزشکار بودم و کار مناسبی داشتم و خانواده ای دلسوز و مهربان. به یاد پدر و مادرم افتادم و این که چقدر برایم زحمت کشیده بودند. آن ها با مهربانی برای پیشرفت من در ورزش خیلی مایه گذاشته بودند. بعد یاد خواهر و برادرانم افتادم و این که آن ها هم به سهم خود به من کمک زیادی کرده بودند.

     آیا آن ها از این گرفتاری من باخبرند یا هنوز هیچ اطلاعی ندارند؟ دلم شکست و بی اختیار شروع کردم به گریه کردن. اشک های گرم روی صورتم سر می خوردند و پایین می افتادند. کمی که گریه کردم، سبک شدم و از خدا خواستم، از این جا نجاتم دهد!

     یک دفعه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت!... مطلبی را به یاد آوردم که در این لحظات بیشتر آزارم می داد و اذیتم می کرد. هفته ی قبل در باشگاه چند مهمان داشتیم که از دوستان مربی مان بودند و یک نفرشان هم عضو تیم ملی بود. با اجازه ی مربی با هر سه نفر کشتی گرفتم و در کمال ناباوری همه، هر سه نفر را شکست دادم.

     نفر اول را به سادگی ضربه کردم. مثل این که اصلا کشتی گیر نبود یا آمادگی مبارزه نداشت. نفر دوم حریف قوی و ماهری بود و خیلی اذیت شدم تا او را هم شکست دادم و در کشتی دوم پای چپم آسیب دید. مربی گفت که دیگر کافی است اما من در کمال غرور و بی ادبی، نفر سوم را که عضو تیم ملی بود، به مبارزه دعوت کردم.

     او هم آماده شد و با هم کشتی سختی گرفتیم. در نهایت با دو امتیاز بالاتر او را بردم و آن قدر سرخوش از پیروزی شده بودم که رو به مربیم گفتم؛ شما هم اگر نمی ترسید، بیایید تا با هم کشتی بگیریم. یک دفعه تمام باشگاه در سکوت فرو رفت. همه به هم نگاه می کردند و از این بی ادبی من تعجب کرده بودند.

     اما من که حسابی مغرور شده بودم، با بی شعوری تمام به مربیم توهین کردم! مربی جلو آمد و پیشانی مرا بوسید و گفت که دیگر چیزی ندارد که به من یاد بدهد و از جمع عذرخواهی کرد و همراه آن سه نفر از باشگاه رفت.

     دوستانم به سرعت لباس پوشیدند و به دنبال مربی رفتند و من که هنوز متوجه عمق زشتی کارم نشده بودم، لباس هایم را عوض کردم و به طرف خانه رفتم. من تا یکی دو روز از آن پیروزی سرمست بودم و به خودم افتخار می کردم و از دست مربی و دوستانم دلخور بودم و از شدت ناراحتی با هیچ کدامشان تماس هم نگرفتم.

     اما بعد که خوب فکر کردم، به زشتی کارم پی بردم ولی جرات رویارویی با مربی زحمتکشم را نداشتم. من اگر چه فنون کشتی را خوب آموخته بودم و به اصطلاح قهرمان شده بودم اما تا پهلوانی و انسانیت یک دنیا فاصله داشتم!

***

     ناگهان با صدای چند حیوان از خواب بیدار شدم. اول فکر کردم خیالات است؛ اما بیشتر که گوش دادم، فهمیدم صدای یک گله ی گوسفند است که نزدیک می شود. صدای واق واق سگ های گله می آمد. سعی کردم تکانی بخورم، اما فایده نداشت. هنوز بی حس بودم. سعی کردم فریاد بزنم، با تمام توان فریاد زدم: آهای ... کمک! ... من اینجا هستم! ...

     کمی بعد صدای چوپانی را شنیدم که به سراغم آمد. از من پرسید: اینجا چه می کنی؟ چه بلایی بر سر خودت آورده ای؟ بعد گفت: صبر کن تا بروم و کمک بیاورم. من که از آن کابوس و تنهایی ها کلافه شده بودم، ترسیدم و گفتم: همین جا بمان. بالاخره کسی به سراغ تو می آید. چوپان با گوشی به دوستانش اطلاع داد که برای کمک بیایند.

     من گفتم که مرا به پشت برگردانَد اما چوپان گفت که جابجا کردن من خطرناک است و باید منتظر نیروهای امدادی باشیم. حق با او بود. با این که حسابی از آن وضع خسته و بی طاقت شده بودم، منتظر ماندم تا کمک برسد. زیاد طول نکشید که صدای آژیر آمبولانس را شنیدم. وقتی مرا از زیر پُلی که به داخل آن سقوط کرده بودم، بیرون آوردند، دانستم چرا کسی صدای مرا نشنیده است.

     پُل خیلی بلند بود و من با موتور سیکلت به داخل رودخانه ی فصلی که کمی آب داشت، افتاده و از هوش رفته بودم. اگر آب کمی بیشتر بود، حتما خفه می شدم. کم کم به یاد آوردم که غروب دیروز برای کاری به دیدن یکی از دوستانم در روستایی دور از شهر می رفتم که چرخ جلو موتورم ترکید و من از بالای پل به داخل رودخانه سقوط کردم.

     دکتر اورژانس گفت که احتمالا آسیب جدی ندیده ام، چون من با وجود ارتفاع زیاد پُل، روی علف های بلند زیر پُل افتاده ام و البته بعد از عکس و آزمایش های لازم وضعیتم روشن خواهد شد. از همان جا به خانواده ام اطلاع دادند و تا ما به بیمارستان برسیم، همه آنجا بودند. بعضی از دوستانم را هم در بیمارستان دیدم. ناگهان خشکم زد! خدایا!... مربیم داشت به سمت ما می آمد. من چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم. از خجالت نمی توانستم با او رو به رو شوم!

     پس از یک هفته کمی حالم بهتر شد و از بیمارستان مرخص شدم و به منزل آمدم. فردای آن روز مربی دلسوزم با چند نفر از دوستان به دیدنم آمد. وقتی وارد اتاق شدند، من خواستم از جا بلند شوم اما او نگذاشت. باز مثل همان روز پیشانیم را بوسید و کنارم نشست.

     بعد با خنده گفت: من یک هفته است که تمرین می کنم تا با تو کشتی بگیرم! من از خجالت اشکم جاری شد و دستش را بوسیدم و عذرخواهی کردم. بعد گفتم که دیگر کشتی را کنار خواهم گذاشت. مربی گفت: تازه یک قهرمان قوی تربیت کرده ایم و تو می خواهی کنار بکشی؟ اصلا نمی شود!

     حدود یک ماه بعد، به باشگاه رفتم و در برابر همه ی بچه ها از مربی عذرخواهی کردم و به تمریناتم ادامه دادم. مربی بعضی روزها برای آموزش و بهبود کشتی من، یکی دو نفر از بچه های تیم ملی را که قبلا شاگردش بودند، می آورد تا با من کشتی بگیرند و ضمن مبارزه چیزهایی از آن ها یاد بگیرم. روز به روز وضعیتم در کشتی بهتر می شد. من تصمیم گرفتم؛ برای جبران اشتباهم، تلاش کنم تا قهرمان کشور شوم و برای خانواده، مربی و همشهریانم افتخار کسب کنم و مطمئنم که به هدفم خواهم رسید.


۲۹ تیر ۹۷ ، ۱۵:۱۷ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سعید بیگی

هشت سال دفاع مقدس


     من به عنوان یک ایرانی مسلمان و نه یک انقلابی دو آتشه؛ با هر کسی که بخواهد من، ملت و کشورم نباشد، دشمنم و حاضرم در حد توان و تا پای جان، از آن چیزهایی که بدان ها علاقه دارم، دفاع کنم و شرآن دشمن را از سرشان دفع کنم. اگر انصاف داشته باشیم؛ به هیچ روی نمی توانیم کسی را که با آگاهی کامل به ملت و وطنش خیانت می کند، ببخشیم.

     من نه سیاست مدارم و نه سیاست دان و به دلیل نداشتن سواد سیاسی، ابدا علاقه ای به بحث در این زمینه ها ندارم. البته چون یک انسان زنده ام و در این کشور زندگی می کنم، تا حدودی اطلاعات سیاسی مختصری دارم؛ اما تصور می کنم، وظیفه ی من تلاش در جهت افزایش دانش در ارتباط با رشته ی شغلی ام باشد و اگر سیاست باز و سیاست دان نشدم، کسی بر من ایراد نمی گیرد.



     در طول هشت سال جنگ تحمیلی، تمام ایرانیان برای دفع شر دشمن بعثی بسیج شدند و از کیان ایران اسلامی دفاع کردند. آیا اگر باز هم هویت و مرزهای این کشور از سوی اجانب تهدید شود، من و شمای ایرانی برای دفاع از آن لباس رزم نخواهیم پوشید؟ البته که هر ایرانی برای حفظ کشور از شر بیگانگان می کوشد و این مطلب زن و مرد و کوچک و بزرگ نمی شناسد!

     لازم به ذکر است در این مورد خاص نباید تفاوتی بین مردم عادی و مسئولان کشور وجود داشته باشد. در ابتدای انقلاب و در دوران جنگ تحمیلی بسیاری از بزرگان و مسئولان همراه رزمندگان در جبهه ها بودند و بسیاری از بستگان و فرزندانشان در راه دفاع از میهن به شهادت رسیدند. اگر مسئولان همراه مردم باشند و قدر این مردم را بدانند؛ هیچ قدرتی در جهان جرأت نگاه نامناسب به ما و کشورمان را نخواهد داشت! امید که چنین باشد.



۲۰ تیر ۹۷ ، ۱۹:۰۰ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
سعید بیگی