بزرگترین پسر که اسمش مسعود بود، مرتضی رو صدا زد و گفت: پاشو بیا سر کارت و تنبلی نکن. الان اگه آقا جبار بیاد و ببینه بیکار نشستید، همه تون رو اذیت می کنه. 

     مرتضی که حسابی خسته بود، اهمیت نداد و گفت: تو با اون هیکلت از جبار می ترسی؟ من اگه هیکل تو رو داشتم، به هیچکس باج نمی دادم. حیف ... ! 

     بچه های دیگه هم شروع کردند به سرزنش مسعود. مسعود از مرتضی لجش گرفته بود، اما می دونست که مرتضی راست می گه. بنابراین حرفی نزد و به کارش مشغول شد.

*****

     با صدای فریاد مسعود بچه ها از جا پریدند و از دور جبار رو دیدند که به طرف چهار راه می آمد. خیلی زود توی چهار راه و بین ماشین ها پخش شدند و به کار مشغول شدند. 

     جبار نزدیک تر شد و شروع کرد سرشون داد زدن و بهشون فحش دادن! اما اون ها سرشون به کارشون گرم بود و اعتنایی نکردند. شکم سیر و حمایت مرتضی، حسابی یاغی شون کرده بود و دوست نداشتند جوابی بهش بدند. 

     جبار رفت و سرجاش گوشه ی چهار راه به پست برق تکیه داد و منتظر شد تا بچه ها به طرفش بیاند. اما مثل این که امروز همه چیز عوض شده بود و هیچ چی سر جاش نبود.

*****

     بچه ها گرم کار سخت شون بودند که یک دفعه صدای فریاد مرتضی رو شنیدند. جبار داشت مرتضی رو کشون کشون به طرف پست برق می برد. چند دقیقه بعد تمام بچه ها جمع شدند و دور جبار و مرتضی رو گرفتند. 

     جبار سرشون داد کشید تا بترسند و بِرَند پی کارشون. اما هیچ کس از جاش تکون نخورد. جبار مرتضی رو رها کرد و یکی از بچه های کوچکتر رو گرفت و با چاقو تهدید کرد. 

     بچه ها هاج و واج نگاهش می کردند. یک دفعه چاقو از دست جبار افتاد رو زمین. همه با تعجب نگاه می کردند. مسعود چوبدستی رو انداخت اون طرف و رفت طرف چهار راه!

*****

     جبار در حالی که دستش رو با دستمال بسته بود دوید طرف پارک. یکی دو نفر از بچه ها دنبالش رفتند تا ببینند چکار می کنه. وقتی جبار وارد پارک شد، رفت پیش مامور بداخلاق و با اون مشغول صحبت شد. همه چیز روشن شد.

     مامور پارک ماجرای جشن رو لو داده بود و جبار اومده بود سراغ مرتضی. اما به کمک مسعود همه چیز به خیر و خوشی تموم شد. 

     یک ساعت بعد بچه ها دور هم جمع شدند و یک نقشه ی حسابی برای جبار و مامور بد اخلاق کشیدند و به طرف خونه راه افتادند. مَردان کوچک بچه ها رو به طرف خونه همراهی کردند. برگ های درختان سبزتر به نظر می رسیدند!