۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهشت» ثبت شده است

وقت را غنیمت دان، آن قدر که بتوانی!

 

امروز یکم ژانویۀ سال 2020 میلادی است. سال نو میلادی را به تمام مردم جهان، به ویژه هم وطنان عزیز تبریک می گوییم.

 

ان شاءالله سالی پر از خبرهای خوش و خیر و برکت و سلامتی برای همگان باشد.

 

دیشب بخش‌هایی از فیلم «جیب برها به بهشت نمی‌روند!» را از یکی از شبکه‌های سیما دیدم.

 

تعداد زیادی از هنرپیشه‌های فیلم اکنون در میان ما نیستند و از دنیا رفته‌اند. روحشان شاد!

 

اما منظورم این نبود که فیلم را تبلیغ کنم. منظورم بیان نکته‌ای بود که شاید بتواند تَلَنگُری باشد، برای بعضی از ما آدم‌های پر مَشغَله!

 

بله دوستان؛ ما آن قدر دور و بر خودمان را شلوغ کرده‌ایم و حواسمان به کار گرم است که متوجه نیستیم، چه روزها و چه آدم‌های عزیزی را از دست می‌دهیم!

 

و ناگهان چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم که، ای داد! خیلی از اطرافیان و دوستان ما از جمع کم شده‌اند!

 

این غم و غصه جای خودش؛ غم واقعی آنجایی است که میانۀ ما با کسی شِکَرآب شده (به هم خورده) و ناگاه خبردار می‌شویم که فلانی هم رفت!

 

آن وقت یک حسرت دائمی و همیشگی تا پایان عمر برایمان باقی می‌ماند که کاش فلان کار را می‌کردم و یا فلان حرف را می‌زدم و از او دلجویی می‌کردم.

 

تا دیر نشده، بیایید کمی به فکر بیفتیم و دل‌هایی را که رنجانده یا خدای ناکرده سوزانده‌ایم؛ کمی شاد کنیم.

 

به خدا کاری ندارد! فقط باید کمی این غرور لعنتی را کنار بگذاریم.

 

بعدش آن قدر لذت بخش می‌شود که متوجه می‌شویم: بله! ارزشش را داشت!

 

بشتابید که زمان اندک و محدود است! زنده و پاینده باشید. ان شاءالله!

 

۱۱ دی ۹۸ ، ۱۴:۳۷ ۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سعید بیگی

دوران فرشتگی!


     آیا از دوران کودکی و خردسالی ـ پیش از شش سالگی ـ خاطره ای در ذهن دارید؟ این خاطرات ـ اگر به یاد بیاورید ـ نابترین و عالی ترین خاطرات یک فرشته ی معصوم است که هنوز استادان بزرگوار موفق به آموختن روش های برخورد انسانی(!) به او نشده اند و صفحه ی دلش هنوز سفید و پاک است و بوی خدا می دهد!

     در این خاطرات نه از خشونت و تندی و نه از حسادت و بد اخلاقی های معمول ما انسان ها خبری هست. هر چه هست برخوردهای ساده و پاک کودکانه است که وقتی به آن فکر می کنیم، قلبمان فشرده می شود و حسرتی عمیق و جانکاه بر وجودمان می نشیند و آرزو می کنیم، کاش در آن دوران می ماندیم و بزرگ نمی شدیم!

     چون با بزرگ شدنمان فقط قد نکشیدیم؛ بلکه فکر، روح و خواسته هایمان هم رشد کردند و دلمان را به آرزوهای دنیایی آلودند. سپس آموختیم، بر اساس سود و زیان خودمان دنیا و مردمان رنگارنگ آن را ببینیم و بی رحمانه قضاوتشان کنیم!

     اکنون از خدای مهربان خود عاجزانه می خواهیم، اگر بازگشت به فطرت پاک و بی آلایش کودکیمان ممکن نیست؛ یاریمان کند، تا رنگ و بوی آن دوران را در دلمان مهمان کنیم و از این رهگذر با یاد بهشت کودکی، لذتی هر چند کوچک اما بی پیرایه و ساده ببریم که بزرگان گفته اند:


« آب دریا را اگر نتوان کشید          هم به قدر تشنگی باید چشید! »


۱۷ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۱۶ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید بیگی

بزم محبت


« بنازم به بزم محبت که آن جا          گدایی به شاهی مقابل نشیند ... »


     بزم یعنی جشن و شادمانی جمعی و هم از این رو در بزم محبت، باید جمعی باشند؛ اهل عشق و محبت که گرد هم آیند و زمانی باشد و فرصتی که غنیمت شمرندش و به هم صحبتی هم سرشار سازند، از تجارب عاشقانه و مهرآمیز گروهی و در این بزم عاشقانه پایه و رتبه ی دنیایی اگر چه شاهی، به پول سیاهی نیرزد!

     به عبارت دیگر بزم محبت جایگاه و مقامی است که برگزیدگان عالم عشق، در آن به ذکر محبوب و معشوق ازلی و ابدی مشغول می شوند و جز نام و یاد او بر صفحه ی جسم و جان آنان نمی گذرد و در آن برتری به صفا و خلوص بیشتر است، نه مقام و ثروت مادی و دنیایی!

     و برترین جایگاه بزم محبت، بهشت خداوندی است که همه ی عاشقانِ صادق و شیفتگانِ قرار از کف داده ی حضرت حق، در آن درآمده اند و آن چه اراده کنند، در برابرشان حاضر می شود و این ها همه از کلام حق دانسته می شود، آن جا که در قرآن کریم در اوصاف پرهیزگاران و مقربان درگاه الهی، به وصف بهشت و بهشتیان پرداخته و چنان زیبا آن ها را می نمایاند که هوش از سر هر صاحب عقلی می رباید. امید که آن بزم محبت جایگاهمان باشد و لایقش باشیم.


۱۷ تیر ۹۷ ، ۰۲:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید بیگی

پدر ... ! مادر ... !


*****

     وقتی هنوز هفده سالم تمام نشده بود، مادرم را در یک تصادف از دست دادم. فرزند کوچک خانواده باشی و دل بسته و وابسته ی مادر باشی و یک روز عادی مثل بقیه ی روزها به مدرسه بروی و برگردی و ببینی که دَرِ خانه ای که پیشتر هم باز بود، دولنگه باز است و تمام کسانی که می شناسی و نمی شناسی، در خانه جمعند و مشغول شیون و ناله و ... !

     از همه سراغ مادر را گرفتم و پاسخ مناسبی نشنیدم. سراغ پدر را گرفتم و با دیدنش - که به اندازه ی بیست سال پیرتر از صبح همان روز شده بود - دانستم که دیگر روی مادر را نخواهم دید و آغوش پر مهرش را برای همیشه از دست داده ام و از آن روز پدر شد همدم اصلی من که هم برایم مادرانه عاطفه خرج می کرد و هم پدرانه تکیه گاه و پشتیبانم بود و من تا سایه ی پدر بود، نفهمیدم این عظمت و توانایی بی همتای او را!

     داغ مادر وقتی به جانم اثر کرد که همزمان با فوت پدر، دانستم هر دو را از دست داده ام! که پدر در آن سال ها هم مادرم بود و هم پدرم! خدایشان بیامرزد و روانشان در بهشت خدا جاودانه باشد. آمین!

     اکنون ـ پس از پدر ـ حکم وزنه ای سنگین را دارم که در فضای بی انتها رها شده و هر لحظه در حال سقوط است و همواره این اضطراب و دلهره را در خواب و بیداری دارد که کی و کجا و چطور به زمین خواهد خورد و عاقبتش چه خواهد شد؟

     عزیزانی که سایه ی پدر و مادر بر سر دارید، قدرشان را بدانید؛ که اگر ندانید، عمری را در حسرت خواهید گذراند. خدای را سپاس که من از حسرت خورندگان نیستم، که در حیاتشان آنچه توانستم کوتاهی نکردم؛ نه این که جبران زحماتشان کرده باشم؛ بلکه در حد توان و امکان در جلب رضایتشان کوشیده ام. شکر خدا که امروز روسیاه نیستم!

     یک جمله ی گرم یا یک لبخند پدر و مادر بی قیمت است و با مادیات سنجیده نمی شود که هزاران برابر ارزشمند تر است! حال اگر در کنارشان نفس می کشید، خداوند را سپاس بگویید بر این نعمت عالی و بی نهایت. حق یار و یاور و نگهدارتان!

۱۳ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۰۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی