*****

     وقتی هنوز هفده سالم تمام نشده بود، مادرم را در یک تصادف از دست دادم. فرزند کوچک خانواده باشی و دل بسته و وابسته ی مادر باشی و یک روز عادی مثل بقیه ی روزها به مدرسه بروی و برگردی و ببینی که دَرِ خانه ای که پیشتر هم باز بود، دولنگه باز است و تمام کسانی که می شناسی و نمی شناسی، در خانه جمعند و مشغول شیون و ناله و ... !

     از همه سراغ مادر را گرفتم و پاسخ مناسبی نشنیدم. سراغ پدر را گرفتم و با دیدنش - که به اندازه ی بیست سال پیرتر از صبح همان روز شده بود - دانستم که دیگر روی مادر را نخواهم دید و آغوش پر مهرش را برای همیشه از دست داده ام و از آن روز پدر شد همدم اصلی من که هم برایم مادرانه عاطفه خرج می کرد و هم پدرانه تکیه گاه و پشتیبانم بود و من تا سایه ی پدر بود، نفهمیدم این عظمت و توانایی بی همتای او را!

     داغ مادر وقتی به جانم اثر کرد که همزمان با فوت پدر، دانستم هر دو را از دست داده ام! که پدر در آن سال ها هم مادرم بود و هم پدرم! خدایشان بیامرزد و روانشان در بهشت خدا جاودانه باشد. آمین!

     اکنون ـ پس از پدر ـ حکم وزنه ای سنگین را دارم که در فضای بی انتها رها شده و هر لحظه در حال سقوط است و همواره این اضطراب و دلهره را در خواب و بیداری دارد که کی و کجا و چطور به زمین خواهد خورد و عاقبتش چه خواهد شد؟

     عزیزانی که سایه ی پدر و مادر بر سر دارید، قدرشان را بدانید؛ که اگر ندانید، عمری را در حسرت خواهید گذراند. خدای را سپاس که من از حسرت خورندگان نیستم، که در حیاتشان آنچه توانستم کوتاهی نکردم؛ نه این که جبران زحماتشان کرده باشم؛ بلکه در حد توان و امکان در جلب رضایتشان کوشیده ام. شکر خدا که امروز روسیاه نیستم!

     یک جمله ی گرم یا یک لبخند پدر و مادر بی قیمت است و با مادیات سنجیده نمی شود که هزاران برابر ارزشمند تر است! حال اگر در کنارشان نفس می کشید، خداوند را سپاس بگویید بر این نعمت عالی و بی نهایت. حق یار و یاور و نگهدارتان!