۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گنجشک» ثبت شده است

رسم زندگی

گنجشک زیبایی پشت پنجره نشست و به چپ و راستش نگاه کرد. بعد علفی را که به منقار گرفته بود، روی علف‌های خشک شده گذاشت و به سرعت پرید و رفت.

 

چند لحظۀ بعد گنجشک دیگری آمد که او هم علف به دهان بود. اما سر و گردنش رگه‌های تیره‌ای داشت که او را از گنجشک اول مشخص می‌کرد.

 

گنجشک اول مادر بود و این گنجشک دوم پدر! علف را روی علف‌های قبلی گذاشت، نگاهی به آن کرد و رفت.

 

حدود نیم ساعت بعد هر دو گنجشک با هم آمدند و علف‌هایی را که همراه داشتند روی بقیۀ علف‌ها ریختند.

 

بعد مشغول وصل کردن آنها به هم شدند و مدتی بعد یک لانۀ کوچک و زیبا ساخته شد.

 

چند روز بعد مادر تخم گذاشت و روی آنها خوابید. پدر می‌رفت و غذا می‌خورد و می‌آمد و روی تخم‌ها می‌خوابید.

 

بعد مادر برای غذا خوردن بیرون می‌رفت.

 

مدت‌ها بعد سه جوجۀ کوچک و زیبا مهمان آشیانۀ سادۀ آنها شدند.

 

مادربزرگ و پدربزرگ تمام این اتفاقات را از پشت پنجره می‌دیدند و به یاد تولد فرزندان‌شان می‌افتادند.

 

آنها گاهی اوقات برای پرنده‌ها غذا می‌ریختند و از دیدن منظرۀ غذا خوردن پرنده‌ها لذت می‌بردند.

 

جوجه گنجشک‌ها بعد از مدتی بزرگ شدند و از آشیانۀ پدری رفتند تا برای خود زندگی و خانوادۀ جدیدی تشکیل دهند.

 

اما گنجشک مادر و پدر باز هم آشیانۀ قبلی را بازسازی کردند و دوباره تخم گذاری و تولد جوجه‌ها و پرورش آنها و مهاجرت از خانۀ پدری تکرار شد.

 

آری! این رسم زندگی موجودات در دنیاست که تا قیام قیامت ادامه دارد.

 

آشیانه‌تان سبز و پر از شور زندگی باد!

 

 

 

۲۰ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۷ ۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
سعید بیگی

سُفره ی بی ریا


     مادربزرگ، تنها پشت پنجره ی رو به کوچه نشسته بود و کوچه را نگاه می کرد. او هیچ کسی را نداشت که سراغش را بگیرد و به او سر بزند. فرزندانش سال ها پیش به اروپا مهاجرت کرده بودند و خواسته بودند او را هم با خود ببرند، اما او حاضر نشده بود، همراه آن ها برود.

     بچه ها هم برای این که اذیت نشود، برایش آپارتمانی خریده بودند و هر ماه پول کافی به حسابش می ریختند تا اموراتش را بگذراند. برای این که تنها نماند، یکی از بستگان دورش را ـ که زنی بیوه بود و تنها زندگی می کرد ـ آورده بودند و ماهانه حقوقی به او می دادند تا هم برایش غذایی فراهم کند و هم مونس تنهایی او باشد.

     دوسال بعد از رفتن بچه ها بیوه زن ازدواج کرد و از پیش او رفت و با این که گاهی به او سر می زد، اما این دیدارهای گاه و بیگاه، چاره ی درد تنهایی اش نبود. او لوازم مورد نیازش را از مغازه ی سر کوچه تهیه می کرد. هر روز چند نفر از خانم های همسایه، به او سر می زدند و در انجام کارهای خانه به او کمک می کردند.

     مادربزرگ گاهی اوقات مقداری آب و دانه، لبه ی بیرونی پنجره می ریخت و گنجشک ها و کبوترانی که گرسنه بودند، نزدیک می آمدند و غذا می خوردند و این غذا دادن به پرندگان ساعت ها او را سرگرم و خوشحال می کرد.



     مدتی بعد مادربزرگ پنجره ی اتاقی را که رو به کوچه بود، باز کرد و آب و دانه را روی میزی ریخت که داخل اتاق بود و بدین ترتیب در سرما و گرما پرندگان با آسایش بیشتری به غذا خوردن مشغول می شدند و همه از او تشکر می کردند.

     چندسال گذشت. مادربزرگ بیمار شد و همسایگان او را به بیمارستان بردند و فرزندانش را خبر کردند. همه آمدند و با او خداحافظی کردند. مادربزرگ از آن ها خواست خانه را نفروشند و یکی از همسایه ها قبول کند تا وقتی پرندگان به آن خانه رفت و آمد می کنند، برایشان آب و دانه بریزد. اما این شدنی نبود و هیچ کس چنین مسئولیتی را نمی پذیرفت.

     اما فرزندان تصمیم دیگری گرفتند. خانه را ـ پس از رفتن مادربزرگ ـ فروختند و در پارک نزدیک خانه، جایی برای آب و دانه خوردن پرندگان ساختند. هر ماه مبلغی را برای خرید دانه به حساب شهرداری می ریختند و پرندگان بی غذا را مهمان سفره ی مادربزرگ می کردند.


۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۹:۰۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید بیگی