مادربزرگ از لحظه ی تماس بچه ها هوایی شده بود و دیگر دلش آرام و قرار نداشت. زمان به کندی می گذشت و هر لحظه برایش ساعت ها طول می کشید. پرستاران برای آرام کردنش به او گفتند که بچه هایش روز جمعه پس از پیدا کردن خانه به سراغش خواهند آمد.
از همان روز جمعه ی اول، مادربزرگ استراحت را کنار گذاشت و منتظر بچه ها نشست. اما نه مادربزرگ و نه مسئولان آسایشگاه سالمندان، نمی دانستند که بچه ها در چند کیلومتری آسایشگاه تصادف کرده اند. پسر به کُما رفته و دختر نیز زخمی شده و حافظه اش را از دست داده است.
متاسفانه کاری از دست هیچ کس بر نمی آمد. تمام پرستاران و مسئولان آسایشگاه نگران حال مادربزرگ بودند و دعا می کردند که بچه ها زودتر بیایند. تلاش و پی گیری آن ها هم به جایی نرسید. چون شماره تلفن و آدرسی از بچه ها در ایران نداشتند و تماس ها مربوط به خارج از کشور بود. آن ها فقط دعا می کردند که این دیدار هر چه زودتر اتفاق بیفتد.
در طول این چهل روز مادربزرگ پیرتر و فرسوده تر شده بود. او که با همه گرم برخورد می کرد و همه را شاد می کرد، اکنون غمگین ترین عضو مجموعه بود. پیش از این تمام کارهایش را خودش انجام می داد، اما اکنون برای کوچکترین کار نیاز به کمک داشت. در چشمان پیرزنِ تنها نا امیدی موج می زد.
هر چه امیدش به آمدن بچه ها کمتر می شد، تاب و توان بیشتری از دست می داد و حالش بدتر می شد. کم کم داشت حافظه اش را کاملا از دست می داد و تمام ساعات شبانه روز کارش نگاه کردن به حیاط آسایشگاه از پشت پنجره بود.
***
بالاخره عشق مادری کارساز شد. کسی نمی داند مادر به خدا چه گفت که دریای لطف و رحمت الهی به جوش آمد و شد آن چه باید می شد!
یک روز صبح تلفن آسایشگاه زنگ خورد و صدایی لرزان از پشت گوشی سراغ مادربزرگ را گرفت. یک ساعت بعد پسر و دخترش به دیدن مادر آمدند و از بلایی که بر سرشان آمده بود گفتند. روز گذشته پسر از کُما بیرون آمده بود و خواهرش را همراه خود برای دیدن مادر و برگشتن حافظه اش آورده بود.
وقتی مادر بچه ها را دید، ناگهان از جا برخاست و هر دو را در آغوش گرفت و مدتی با هم گریه کردند. دختر هم با دیدن مادر همه چیز را به یاد آورد و همان روز از آسایشگاه رفتند. چند روز بعد به افتخار مادر جشنی در آسایشگاه برگزار کردند و سپس به خانه رفتند تا به جای سال هایی که از هم دور بودند، زندگی کنند!