بیشتر که فکر کردم، یادم آمد جوانی قوی و
ورزشکار بودم و کار مناسبی داشتم و خانواده ای دلسوز و مهربان. به یاد پدر و مادرم
افتادم و این که چقدر برایم زحمت کشیده بودند. آن ها با مهربانی برای پیشرفت من در
ورزش خیلی مایه گذاشته بودند. بعد یاد خواهر و برادرانم افتادم و این که آن ها هم
به سهم خود به من کمک زیادی کرده بودند.
آیا آن ها از این گرفتاری من باخبرند یا
هنوز هیچ اطلاعی ندارند؟ دلم شکست و بی اختیار شروع کردم به گریه کردن. اشک های
گرم روی صورتم سر می خوردند و پایین می افتادند. کمی که گریه کردم، سبک شدم و از
خدا خواستم، از این جا نجاتم دهد!
یک دفعه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت!...
مطلبی را به یاد آوردم که در این لحظات بیشتر آزارم می داد و اذیتم می کرد. هفته ی
قبل در باشگاه چند مهمان داشتیم که از دوستان مربی مان بودند و یک نفرشان هم عضو
تیم ملی بود. با اجازه ی مربی با هر سه نفر کشتی گرفتم و در کمال ناباوری همه، هر
سه نفر را شکست دادم.
نفر اول را به سادگی ضربه کردم. مثل این که
اصلا کشتی گیر نبود یا آمادگی مبارزه نداشت. نفر دوم حریف قوی و ماهری بود و خیلی
اذیت شدم تا او را هم شکست دادم و در کشتی دوم پای چپم آسیب دید. مربی گفت که دیگر
کافی است اما من در کمال غرور و بی ادبی، نفر سوم را که عضو تیم ملی بود، به
مبارزه دعوت کردم.
او هم آماده شد و با هم کشتی سختی گرفتیم.
در نهایت با دو امتیاز بالاتر او را بردم و آن قدر سرخوش از پیروزی شده بودم که رو
به مربیم گفتم؛ شما هم اگر نمی ترسید، بیایید تا با هم کشتی بگیریم. یک دفعه تمام
باشگاه در سکوت فرو رفت. همه به هم نگاه می کردند و از این بی ادبی من تعجب کرده
بودند.
اما من که حسابی مغرور شده بودم، با بی
شعوری تمام به مربیم توهین کردم! مربی جلو آمد و پیشانی مرا بوسید و گفت که دیگر
چیزی ندارد که به من یاد بدهد و از جمع عذرخواهی کرد و همراه آن سه نفر از باشگاه رفت.
دوستانم
به سرعت لباس پوشیدند و به دنبال مربی رفتند و من که هنوز متوجه عمق زشتی کارم
نشده بودم، لباس هایم را عوض کردم و به طرف خانه رفتم. من تا یکی دو روز از آن
پیروزی سرمست بودم و به خودم افتخار می کردم و از دست مربی و دوستانم دلخور بودم و
از شدت ناراحتی با هیچ کدامشان تماس هم نگرفتم.
اما بعد که خوب فکر کردم، به زشتی کارم پی
بردم ولی جرات رویارویی با مربی زحمتکشم را نداشتم. من اگر چه فنون کشتی را خوب
آموخته بودم و به اصطلاح قهرمان شده بودم اما تا پهلوانی و انسانیت یک دنیا فاصله داشتم!
***
ناگهان با صدای چند حیوان از خواب بیدار
شدم. اول فکر کردم خیالات است؛ اما بیشتر که گوش دادم، فهمیدم صدای یک گله ی
گوسفند است که نزدیک می شود. صدای واق واق سگ های گله می آمد. سعی کردم تکانی
بخورم، اما فایده نداشت. هنوز بی حس بودم. سعی کردم فریاد بزنم، با تمام توان
فریاد زدم: آهای ... کمک! ... من اینجا هستم! ...
کمی بعد صدای چوپانی را شنیدم که به سراغم
آمد. از من پرسید: اینجا چه می کنی؟ چه بلایی بر سر خودت آورده ای؟ بعد گفت: صبر
کن تا بروم و کمک بیاورم. من که از آن کابوس و تنهایی ها کلافه شده بودم، ترسیدم و
گفتم: همین جا بمان. بالاخره کسی به سراغ تو می آید. چوپان با گوشی به دوستانش
اطلاع داد که برای کمک بیایند.
من گفتم که مرا به پشت برگردانَد اما چوپان
گفت که جابجا کردن من خطرناک است و باید منتظر نیروهای امدادی باشیم. حق با او
بود. با این که حسابی از آن وضع خسته و بی طاقت شده بودم، منتظر ماندم تا کمک برسد.
زیاد طول نکشید که صدای آژیر آمبولانس را شنیدم. وقتی مرا از زیر پُلی که به داخل
آن سقوط کرده بودم، بیرون آوردند، دانستم چرا کسی صدای مرا نشنیده است.
پُل خیلی بلند بود و من با موتور سیکلت به
داخل رودخانه ی فصلی که کمی آب داشت، افتاده و از هوش رفته بودم. اگر آب کمی بیشتر
بود، حتما خفه می شدم. کم کم به یاد آوردم که غروب دیروز برای کاری به دیدن یکی از
دوستانم در روستایی دور از شهر می رفتم که چرخ جلو موتورم ترکید و من از بالای پل
به داخل رودخانه سقوط کردم.
دکتر اورژانس گفت که احتمالا آسیب جدی ندیده
ام، چون من با وجود ارتفاع زیاد پُل، روی علف های بلند زیر پُل افتاده ام و البته
بعد از عکس و آزمایش های لازم وضعیتم روشن خواهد شد. از همان جا به خانواده ام
اطلاع دادند و تا ما به بیمارستان برسیم، همه آنجا بودند. بعضی از دوستانم را هم
در بیمارستان دیدم. ناگهان خشکم زد! خدایا!... مربیم داشت به سمت ما می آمد. من
چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم. از خجالت نمی توانستم با او رو به رو شوم!
پس از یک هفته کمی حالم بهتر شد و از
بیمارستان مرخص شدم و به منزل آمدم. فردای آن روز مربی دلسوزم با چند نفر از
دوستان به دیدنم آمد. وقتی وارد اتاق شدند، من خواستم از جا بلند شوم اما او
نگذاشت. باز مثل همان روز پیشانیم را بوسید و کنارم نشست.
بعد با خنده گفت: من یک هفته است که تمرین
می کنم تا با تو کشتی بگیرم! من از خجالت اشکم جاری شد و دستش را بوسیدم و
عذرخواهی کردم. بعد گفتم که دیگر کشتی را کنار خواهم گذاشت. مربی گفت: تازه یک
قهرمان قوی تربیت کرده ایم و تو می خواهی کنار بکشی؟ اصلا نمی شود!
حدود یک ماه بعد، به باشگاه رفتم و در برابر
همه ی بچه ها از مربی عذرخواهی کردم و به تمریناتم ادامه دادم. مربی بعضی روزها برای
آموزش و بهبود کشتی من، یکی دو نفر از بچه های تیم ملی را که قبلا شاگردش بودند، می آورد
تا با من کشتی بگیرند و ضمن مبارزه چیزهایی از آن ها یاد بگیرم. روز به روز وضعیتم
در کشتی بهتر می شد. من تصمیم گرفتم؛ برای جبران اشتباهم، تلاش کنم تا قهرمان کشور
شوم و برای خانواده، مربی و همشهریانم افتخار کسب کنم و مطمئنم که به هدفم خواهم
رسید.