هنوز چشمام گرم نشده بود که با صدای وحشتناکی از جا پریدم و دور و برم رو نگاه کردم. بعد از خوردن صبحانه گفتم، چند دقیقه دراز بکشم. تازه چرتم برده بود که این صدای لعنتی...! منو از خواب پروند. سریع لباس پوشیدم و به کوچه رفتم. همه ی همسایه ها ریخته بودند بیرون!

     همه ایستاده بودند و با هم حرف می زدند و به یک طرف نگاه می کردند. من هم رفتم و اون قسمت رو نگاه کردم. همسایه ی محترمی که تازه تکه زمینی، رو به روی خونه ی ما خریده بود و می خواست خونه بسازه؛ ساعت هفت صبح داشت، تیرآهن خالی می کرد...!!

     وقتی همسایه ی جدید همه رو کنار هم دید، بی صدا سرش رو انداخت پایین و رفت توی ماشینش نشست. ما هم بی صدا برگشتیم خونه هامون. لابد خجالت کشیده بود و لازم نبود ما شکایت یا اعتراضی بکنیم.


***


     چند سال بعد ما تکه زمینی رو که کنار خونه مون بود، خریدیم و مشغول بنایی شدیم. یک روز عصر همین که از سر کار اومدم، از سر کوچه دیدم چند نفر جلوی خونه مون جمع شدند. نگران شدم و سریع خودم رو رسوندم و دیدم همون همسایه ی محترم از این که دو سه تا آجر رو بچه ها توی کوچه پخش و پلا کردند، نارحت شده و داره داد و فریاد می کنه!

     رفتم جلو و بعد از سلام و احوالپرسی با جمع، با همون لباس مرتب، آجرها رو جمع کردم و ریختم زیر دیوارمون. بعد کنار ایستادم و حضرت والا ماشینشون رو بردند داخل حیاط مبارک! من حق رو به همسایه مون دادم.


حال قضاوت با شما که رفتار ما درست بود یا رفتار آن همسایه ی محترم ...؟!